فراسوی اقتصاد
ایمیل مدیر وبلاگ جهت ارتباط  agheli88@yahoo.com

عشق بی پایان 

 

پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد. پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.

 مرد به زمین افتاد. مردم دورش جمع شدند و او را به بیمارستان رساندند.

پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.

پیرمرد در فکر فرو رفت. سپس بلند شد و لنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت: “که عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست”

پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند. برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند.

پیرمرد گفت: “زنم در خانه سالمندان است. من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود!”

پرستاری به او گفت: “شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر می‌رسید.”

پیرمرد جواب داد: “متاسفم. او بیماری فراموشی دارد و متوجه چیزی نخواهد شد و حتی مرا هم نمی‌شناسد.”

پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید در حالی که شما را نمی‌شناسد؟ “

پیرمرد با صدای غمگین و آرام گفت: “اما من که او را می شناسم.”

 

 

برای استفاده از مطالب یوگای خنده ، به کانال ما بپیوندید

  یوگای خنده ...احمد عاقلی


https://t.me/aghelimarand


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۷/۰۶ توسط احمد عاقلي

 

ایمان راسخ انسان را از هر بلا نجات میدهد

 

جوان شاگرد بزاز از موضوع بی خبر بود که چه دامی برایش گذاشته شده. او نمی دانست این زن زیبا و خوش قیافه که به بهانۀ خرید پارچه به دکان آنها رفت آمد میکند، عاشق دلباخته خودش است، و در قلبش طوفان از عشق و هوس بر پا است.

یک روز همان زن به در دکان آمد و دستور داد که مقدار زیادی جنس بزازی جدا کند، آنگاه به بهانه اینکه نمی تواند همه اینها را انتقال بدهد و پول هم همراهش ندارد گفت: "جنس ها را بدهید این جوان بیاورد، و در خانه به من تحویل دهد و پول بگیرد."

مقدمات کار قبلاً از طرف زن فراهم شده بود، خانه هم خلوت به نظر میرسید، این جوان هم که از زیبائی بی بهره نبود_ پارچه ها را گرفت همراه آن زن آمد. به محض اینکه درون خانه شد در از پشت بسته شد. جوان به داخل اطاقی مجلل راهنمائی شد، جوان بیجاره منتظر بود خانم هر چه زود تر بیاید جنس را تحویل بگیرد و پول را بی پردازد. انتظار به طول انجامید. پس از مدتی پرده بالا رفت. خانم در حالی که خود را هفت قلم آرایش کرده بود، با هزار امید پا به درون اطاق گذاشت. جوان درهمان لحظه محدود فهمید که دامی برایش گذاشته شده است. فکر کرد که با نصیحت یا خواهش خانم را منصرف کند، دید خشت بر دریا زدن بی حاصل است. خانم عشق سوزان خودش را برای او شرح داد، به او گفت:" من خریداد اجناس شما نبودم، خریدار تو بودم." جوان از خدا و قیامت برای تعریف میکرد، اما در دل زن اثری نمی کرد، التماس و خواهش کرد فایده نداد. گفت چاره ای نیست باید کام مرا بر آوری. و همینکه دید جوان در عقیدۀ خودش پا فشاری میکند، او را تهدید کرد، گفت:" اگر به عشق من احترام نگذاری و مرا کامیاب نسازی، من همین حالا فریاد میزنم و میگویم که این جوان نسبت به من قصد سوء دارد. آنوقت تو میفهمی که به چه بلا گرفتار میشوی."

موی بر بدن جوان راست شد. از طرفی ایمان و عقیده و تقواء بر او فرمان میداد که پاکدامنی خود را حفظ کن. از طرف دیگر سر باز زدن از تمنای آن زن به قیمت جان و آبرو و همه چیزش تمام می شد. چارۀ جز اظهار تسلیم ندید. اما فکر مثل برق از خاطرش گذشت. فکر کرد که یک راه باقی است، کاری کنم که عشق این زن تبدیل به نفرت شود و خودش از من دست بردارد. اگر بخواهم دامن تقوا را از آلودگی حفظ کنم، باید یگ لحظه آلودگی ظاهر را تحمل کنم، به بهانۀ قضاء حاجت از اطاق بیرون رفت، با وضع و لباس آلوده بر گشت و به طرف زن آمد. تا چشم آن زن به او افتاد، روی در هم کشید و فوراً او را از منزل خارج کرد.

نتیجه اخلاقی داستان:

ایمان و عقیده خالص به خداوند در هر کجا از انسان همایت میکند  و انسان را از هر بلا و بد بختی نجات میدهد.

ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۶/۰۶/۲۸ توسط احمد عاقلي

http://cdn.bartarinha.ir/files/fa/news/1395/2/15/851058_114.jpg

داستان جالب اتوبوس و تونل

 

مدرسه‌ای دانش‌آموزان را با اتوبوس به اردو می‌برد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک می‌شود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده می‌شود: «حداکثر ارتفاع سه متر»

ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل می‌شود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده می‌شود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف می‌کند.

پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت می‌شوند. پس از بررسی اوضاع مشخص می‌شود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیده‌اند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چاره‌ساز نبود تا اینکه پسربچه‌ای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من می‌دانم!»

یکی از مسئولین اردو به پسر می‌گوید: «برو بالا پیش بچه‌ها و از دوستانت جدا نشو!»

پسربچه با اطمینان کامل می‌گوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی می‌آورد.»

مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راه‌حل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلم‌مان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درون‌مان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت می‌توانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»

مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»

پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیک‌های اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»

پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.

 

نتیجه اخلاقی:

خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۶/۰۶/۲۵ توسط احمد عاقلي

https://ideeartigianali.files.wordpress.com/2016/01/lanterne-oro-ricevimento-matrimonio.jpg?w=640

آیا نیت پاک انسان را کمک میکند؟

 

مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.

مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد.
در راه مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند.


مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند.

مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد:
((من شما را در راه مسجد ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد.

من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنابراين، من سالم رسيدن شما را به  مسجد مطمئن ساختم.


نتيجه داستان:

کار خيري را که قصد داريد انجام دهيد به تعويق نياندازيد. زيرا هرگز نمي دانيد چقدر اجر و پاداش ممکن است داشته باشد.

ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۶/۰۶/۲۳ توسط احمد عاقلي
http://scontent.cdninstagram.com/t51.2885-15/s480x480/e35/c0.82.1080.1080/14488251_1330663363650931_3966878012728672256_n.jpg?ig_cache_key=MTM5MzczOTU1ODc4ODk3NjY0NA%3D%3D.2.c

داستان جالب «ششمین دختر»

 
معلم مدرسه‌ای با اینکه ﺯﯾﺒﺎ بود ﻭ ﺍﺧﻼﻕ خوبی داشت، هنوز ازدواج نکرده بود.
 
به گزارش روزپلاس، ﺩﺍﻧﺶ ﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮐﻨﺠﮑﺎﻭ ﺷﺪند ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ:
«ﭼﺮﺍ ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭼﻨﯿﻦ ﺟﻤﺎﻝ ﻭ ﺍﺧﻼﻗﯽ خوبی ﻫﺴﺘﯽ ﻫﻨﻮﺯ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﯼ؟»
 
معلم گفت:
 
«ﯾﮏ ﺯﻧﯽ ﺩﺍﺭﺍﯼ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮ ﺑﻮﺩ. ﺷﻮﻫﺮﺵ او ﺭﺍ ﺗﻬﺪﯾﺪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﮔﺮ بار ﺩﯾﮕﺮ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بياورد ﺁﻥ ﺭﺍ ﺳﺮ ﺭﺍﻩ خواهد ﮔﺬﺍﺷﺖ ﯾﺎ به هر ﻧﺤﻮﯼ شده ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺯد.
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺁﻥ ﺯﻥ ﺩﺧﺘﺮﯼ به دنیا آورد.
 
ﭘﺪﺭﺵ ﺁﻥ ﺩﺧﺘﺮ را ﻫﺮ ﺷﺐ كنار میدان شهر ﺭﻫﺎ می‌کرد. ﺻﺒﺢ ﮐﻪ می‌آمد، ﻣﯽﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ طفل ﺭﺍ نبرده ﺍﺳﺖ. ﺗﺎ ﻫﻔﺖ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﻫﺮ ﺷﺐ ﺑﺮای ﺁﻥ ﻃﻔﻞ دعا می‌کرد ﻭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ می‌سپرد. ﺧﻼﺻﻪ ﺁﻥ ﻣﺮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻮﺩﮐﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ بازگرداند.
 
ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ، ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺎﺭﺩﺍﺭ ﺷﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺑﺎﺭ ﺧﯿﻠﯽ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺒﺎﺩﺍ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺩﺧﺘﺮ به دنيا بیاورد ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺍﺳﺖ خداوند ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ فرزند هفتم ﭘﺴﺮ باشد ﻭﻟﯽ ﺑﺎ ﺗﻮﻟﺪ ﭘﺴﺮ، ﺩﺧﺘﺮ ﺑﺰﺭﮔﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
 
ﺑﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﺎﻣﻠﻪ ﺷﺪ ﻭ ﭘﺴﺮﯼ به دنیا ﺁﻭﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺩﺧﺘﺮ ﺩﻭﻣﺸﺎﻥ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ.
ﺗﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﻨﺞ ﺑﺎﺭ ﭘﺴﺮ به دنيا آورد ﺍﻣﺎ ﭘﻨﺞ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﻫﻤﻪ فوت كردند.
 
ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻬﺎ ﺩﺧﺘﺮﺷﺎﻥ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ می‌خواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ ﺑﺮﺍﯾﺸﺎﻥ ﻣﺎﻧﺪ. ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻮﺕ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﺧﺘﺮ ﻭ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﻧﺪ.»
 
ﺧﺎﻧﻢ ﻣﻌﻠﻢ ﺑﻪ ﺩﺍﻧﺶﺁﻣﻮﺯﺍﻧﺶ ﮔﻔﺖ:
 
«می‌دانید آن ﺩﺧﺘﺮﯼ ﮐﻪ ﭘﺪﺭﺵ میخواست ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺷﻮﺩ که ﺑﻮﺩ؟ آن دختر ﻣﻨﻢ! ﻭ ﻣﻦ ﺑﺪﯾﻦ دلیل ﺗﺎ ﺣﺎﻻ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﺮﺩﻩﺍﻡ ﭼﻮﻥ ﭘﺪﺭﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﭘﯿﺮ ﻫﺴﺖ ﻭ ﮐﺴﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺗﺮ ﻭ ﺧﺸﮏ ﻭ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭﯼ ﮐﻨﺪ. ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺧﺪمت می‌کنم. آن ﭘﻨﺞ ﭘﺴﺮ، ﯾﻌﻨﯽ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ، ﻓﻘﻂ ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ خبرش را می‌گیرند. ﭘﺪﺭﻡ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﮔﺮﯾﻪ می‌کند ﻭ ﭘﺸﯿﻤﺎﻥ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺑﺎ ﻣﻦ ﮐﺮﺩﻩ.»
 
 ﭼﻪ ﺑﺴﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ ﻭ ﻧﺎﭘﺴﻨﺪ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺧﯿﺮﯼ ﻧﻬﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ.
 

ﻭﺍﻟﻠﻪ ﯾﻌﻠﻢ ﻭﺍﻧﺘﻢ ﻻﺗﻌﻠﻤﻮﻥ..

ﺍﻟﻠﻪ می‌داند ﺍﻣﺎ ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﻓﻬﻢ ﻭ ﺩﺭﮎ ﺁﻥ ﻋﺎجز ﻫﺴﺘﯿﺪ.

ﺑﻪ ﻗﻀﺎﯼ ﺍﻟﻬﯽ ﻭ اراده ﺍﻭ ﺭﺍﺿﯽ ﻭ ﺧﺸﻨﻮﺩ ﺑﺎﺵ ﺗﺎ ﻃﻌﻢ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﺭﺍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐنی.

 
اگر جای دانه هایت را که روزی کاشته ای فراموش کردی،
باران روزی به تو خواهد گفت کجا کاشته ای ...
"پس نیکی را بکار،
بالای هر زمینی...
و زیر هر آسمانی....
برای هر کسی... "
تو نمیدانی کی و کجا آن را خواهی یافت!!
که کار نیک هر جا که کاشته شود به بار می نشیند ...
اثر زیبا باقی می ماند
 

....................................................................................

 برای استفاده از مطالب یوگای خنده ، به کانال ما بپیوندید

  یوگای خنده ...احمد عاقلی

https://t.me/aghelimarand


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۶/۰۶/۲۲ توسط احمد عاقلي

پزشک و سه مریض

سه نفر جواب آزمایش هایشان را در دست داشتند . به هر سه ، دکتر گفته بود که بر اساس آزمایشات انجام شده به بیماری های لاعلاجی مبتلا شده اند به صورتی که دیگر امیدی به ادامه زندگی برای آنها وجود ندارد.

در آینده ای نزدیک عمرشان به پایان می رسد. آنها داشتند در این باره صحبت می کردند که می خواهند باقیمانده عمرشان را چه کار کنند.

نفر اول گفت: من در زندگی ام همیشه مشغول کسب و تجارت بوده ام و حالا که نگاه می کنم حتی یک روز از زندگی ام را به تفریح و استراحت نپرداخته ام . اما حالا که متوجه شده ام بیش از چند روزی از عمرم باقی نمانده می خواهم تمام ثروتم را در این چند روز خرج کامجویی و لذت از دنیا کنم. می خواهم جاهایی بروم که یک عمر خیال رفتنش را داشتم . چیزهایی را بپوشم که دلم می خواسته اما نپوشیده ام . کارهایی انجام دهم که به علت مشغله زیاد انجام نداده ام و چیزهایی بخورم که تا به حال نخورده ام .

نفر دوم می گوید: « من نیز یک عمر درگیر تجارت بوده ام و از اطرافیانم غافل بوده ام . اولین کاری که می کنم اینست که می روم سراغ پدر و مادرم و آنها را به خانه ام می آورم تا این چند روز را در کنار آنها و همراه با همسر و فرزندانم سپری کنم . در این چند روز می خواهم به تمام دوستان و فامیلم سر بزنم و از بودن با آنها لذت ببرم . در این چند روز باقی مانده می خواهم نصف ثروتم را صرف کارهای خیر خواهانه و عام المنفعه بکنم . و نیمی دیگر را برای خانواده ام بگذارم تا پس از مرگ من دچار مشکلات مالی نشوند .»

نفر سوم با شنیدن سخنان دو نفر اول لحظه ای ساکت ماند و اندیشید و سپس گفت : « من مثل شما هنوز نا امید نشده ام و امیدم را از زندگی از دست نداده ام . من می خواهم سالهای سال عمر کنم و از زنده بودنم لذت ببرم اولین کاری که من می خواهم انجام بدهم اینست که دکترم را عوض کنم می خواهم سراغ دکترهای با تجربه تر بروم من می خواهم زنده بمانم و زنده می مانم .

...................................

فرار از زندگی

روزی شاگردی به استادش گفت : استاد می خواهم یکی از مهمترین خصایص انسان ها را به من بیاموزی؟

استاد گفت : واقعا می خواهی آن را فرا گیری؟

شاگرد گفت : بله با کمال میل

استاد گفت : پس آماده شو با هم به جایی برویم

شاگرد قبول کرد

استاد شاگرد جوانش را به پارکی که در آّن کودکان مشغول بازی بودند برد

استاد گفت : خوب به مکالمات بین کودکان گوش کن

مکالمات بین کودکان به این صورت بود: -الان نوبت من است که فرار کنم و تو باید دنبال من بدوی

-نخیر الان نوبت توست که دنبالم بدوی

-اصلا چرا من هیچوقت نباید فرار کنم؟

و حرف هایی از این قبیل …

استاد ادامه داد: همانطور که شنیدی تمام این کودکان طالب آن بودند که از دست دیگری فرار کنند

انسان نیز این گونه است

او هیچگاه حاضر نیست با شرایط موجود رو به رو شود

و دائم در تلاش است از حقایق و واقعیات زندگی خود فرار کند

و هرگز کاری برای بهبود زندگی خود انجام نمی دهد

تو از من خواستی یکی از مهم ترین ویزگی های انسان را برای تو بگویم

و من آن را در چند کلام خلاصه میکنم: تلاش برای فرار از زندگی

ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۶/۰۳/۱۳ توسط احمد عاقلي
 http://photos02.wisgoon.com/media/pin/photos02/images/o/2016/10/5/19/500x371_1475684067244796.jpeg

حکایت های آموزنده

 

روزی زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان‌ها از ترس ظاهر خوفناک من می‌میرند نه به خاطر نیش زدنم.»

اما زنبور قبول نکرد. مار برای اثبات حرفش با زنبور قراری گذاشت. آنها رفتند و رفتند تا رسیدند به چوپانی که در کنار درختی خوابیده بود. مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را می‌گزم و مخفی می‌شوم و تو در بالای سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایی کن.»

مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالای سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید و گفت: «ای زنبور لعنتی» و شروع به مکیدن جای نیش و تخلیه زهر کرد. مقداری دارو بر روی زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودی یافت.

مدتی بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگری کشیدند. این بار زنبور نیش می‌زد و مار خودنمایی می‌کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و ضمادی هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد.

برخی بیماری‌ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آنها، افراد نابود می‌شوند یا شکست می‌خورند. بیماری سرطان از جمله بیماری‌هایی است که دلیل عمده مرگ و میر بیمارانش باخت و تضعیف روحیه آنان است.

 

منبع:yekibood.ir

ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۵/۱۲/۰۶ توسط احمد عاقلي
 http://up.tarikhfa.com/uploads/Samae-1-.jpg

 

داستان جالب مولانا و سوال یکی از مریدان

 

شخصی به پیش مولانا آمد گفت که چیزی را از یاد برده ام.

مولانا گفت:در این دنیا اگر همه چیز را فراموش کنی باکی نیست.تنها یک چیز را نباید از یاد برد. تو برای کاری به دنیا آمدی که آگر آن را انجام نرسانی، هیچ کاری نکرده ای.

از آدمی کاری بر می آید که آن کار نه از آسمان بر می آید و نه از زمین و نه از کوه ها، اما تومی گویی کارهای زیادی از من بر می آید، این حرف تو به این می ماند که شمشیر گرانبهای شاهانه ای را ساطور گوشت کنی و بگویی آن شمشیر را بیکار نگذاشته ام؛یا این که در دیگی زرین شلغم بار کنی یا کارد جواهر نشانی را به دیوار فرو ببری و کدوی شکسته ای را به آن آویزان کنی.

ای نادان این کار از میخی چوبین نیز بر می آید خود را این قدر ارزان مفروش که بسیار گرانبهایی! بهانه می آوری که من با انجام دادن کارهای سودمند روزگار می گذرانم.

دانش می آموزم، فلسفه و فقه و منطق و ستاره شناسی و پزشکی می خوانم، اما این ها همه برای تواست و تو برای آن ها نیستی.

اگرخوب فکر کنی در می یابی که اصل تویی و همه اینها فرع است.تو نمی دانی که چه شگفتی ها و چه جهان های بیکرانی در تو موج می زند.آخر این تن تو اسب توست اسبی بر سر آخور دنیا، خوراک این اسب که خوراک تو نیست.

روزی مجنون آهنگ دیار لیلی کرد. با بیقراری برشتری سوار شد و با دلی لبریز از مهر به جاده زد در راه گاه خیال لیلی آنچنان او را باخود می برد.شتر نیز در گوشه ی آبادی بچه ای داشت او هر بار که مجنون را از خود بیخود می دید به سوی آبادی بازمی گشت و خود را به بچه اش می رساند. مجنون هر بار که به خود می آمد در می یافت که فرسنگها راه را بازگشته است.

او سه ماه در راه ماند  پس فهمید که آن شتر با او همراه نیست اورا رها کرد و پای پیاده به سوی دیار لیلی به راه افتاد.

ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۵/۱۱/۲۶ توسط احمد عاقلي

http://www.uplooder.net/img/image/83/6ed1a937621ce30eb969e36bf7a11b79/www.arameshisabz.blogfa.com__4_.jpg

Interview with god 

 گفتگو با خدا

 

I dreamed I had an Interview with god  

خواب ديدم در خواب با خدا گفتگويي داشتم .

So you would like to Interview me? "God asked."

خدا گفت : پس ميخواهي با من گفتگو کني ؟

If you have the time "I said"

گفتم : اگر وقت داشته باشيد .

God smiled

خدا لبخند زد

My time is eternity

وقت من ابدي است .

What questions do you have in mind for me?

چه سوالاتي در ذهن داري که ميخواهي بپرسي ؟

?What surprises you most about humankind

چه چيز بيش از همه شما را در مورد انسان متعجب مي کند ؟

Go answered ….

خدا پاسخ داد ...

That they get bored with childhood.

اين که آنها از بودن در دوران کودکي ملول مي شوند .

They rush to grow up and then long to be children again.

عجله دارند که زودتر بزرگ  شوند و بعد حسرت دوران کودکي را مي خورند .

That they lose their health to make money

اين که سلامتي شان را صرف به دست آوردن پول مي کنند.

And then lose their money to restore their health.

و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتي ميکنند .

By thinking anxiously about the future.  That

اين که با نگراني نسبت به آينده فکر ميکنند .

They forget the present.

زمان حال فراموش شان مي شود .

Such that they live in neither the present nor the future.

آنچنان که ديگر نه در آينده زندگي ميکنند و نه در حال .

That they live as if they will never die.

اين که چنان زندگي ميکنند که گويي هرگز نخواهند مرد .

And die as if they had never lived.

و آنچنان ميميرند که گويي هرگز زنده نبوده اند .

God's hand took mine and we were silent for a while.

خداوند دست هاي مرا در دست گرفت و مدتي هر دو ساکت مانديم .

And then I asked

بعد پرسيدم ...

As the creator of people what are some of life's lessons you want them to learn?

به عنوان خالق انسان ها ، ميخواهيد آنها چه درس هايي اززندگي را ياد بگيرند ؟

 God replied with a smile.

خدا دوباره با لبخند پاسخ داد .

 To learn they cannot make anyone love them.

ياد بگيرند که نمي توان ديگران را مجبور به دوست داشتن خود کرد .

 What they can do is let themselves be loved.

اما مي توان محبوب ديگران شد .

To learn that it is not good to compare themselves to others.

ياد بگيرند که خوب نيست خود را با ديگران مقايسه کنند .

To learn that a rich person is not one who has the most.

ياد بگيرند که ثروتمند کسي نيست که دارايي بيشتري دارد .

But is one who needs the least.

بلکه کسي است که نياز کم تري دارد

To learn that it takes only a few seconds to open profound wounds in persons we love.

ياد بگيرن که ظرف چند ثانيه مي توانيم زخمي عميق در دل کساني که دوست شان داريم ايجاد کنيم .

And it takes many years to heal them.

و سال ها وقت لازم خواهد بود تا آن زخم التيام يابد .

To learn to forgive by practicing forgiveness.

با بخشيدن ، بخشش ياد بگيرن .

To learn that there are persons who love them dearly.

ياد بگيرند کساني هستند که آنها را عميقا دوست دارند .

But simply do not know how to express or show their feelings.

اما بلد نيستند احساس شان را ابراز کنند يا نشان دهند .

To learn that two people can look at the same thing and see it differently.

ياد بگيرن که ميشود دو نفر به يک موضوع واحد نگاه کنند و آن را متفاوت ببينند .

To learn that it is not always enough that they are forgiven by others.

 ياد بگيرن که هميشه کافي نيست ديگران آنها را ببخشند .

They must forgive themselves.

بلکه خودشان هم بايد خود را ببخشند .

And to learn that I am here.

و ياد بگيرن که من اينجا  هستم .

Always

هميشه

ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۵/۰۹/۰۵ توسط احمد عاقلي

http://irantriz4.persiangig.com/image/irantriz004/cat-bowl.jpg

 

گربه و كاسه

 

عتيقه‌ فروشي در روستايي به منزل رعيتي ساده وارد شد. ديد كاسه‌اي نفيس و قديمي
 
دارد كه در گوشه‌اي افتاده و گربه در آن آب مي‌خورد.
 
ديد اگر قيمت كاسه را بپرسد رعيت ملتفت مطلب مي‌شود و قيمت گراني بر آن مي‌نهد.
 
لذا گفت:
 
عموجان چه گربه قشنگي داري آيا حاضري آن را به من بفروشي؟
 
رعيت گفت: چند مي‌خري؟
 
گفت: يك درهم. رعيت گربه را گرفت و به دست عتيقه‌فروش داد و گفت: خيرش را ببيني.
 
عتيقه‌فروش پيش از خروج از خانه با خونسردي گفت:
 
عموجان اين گربه ممكن است در راه تشنه‌اش شود بهتر است كاسه آب را هم
 
به من بفروشي.
 
رعيت گفت: قربان من به اين وسيله تا به حال پنج گربه فروخته‌ام. كاسه فروشي نيست.
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۵/۰۸/۲۴ توسط احمد عاقلي
 

باید صبور باشیم

 

زن جوانی در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقي مانده بود، تصميم گرفت براي گذراندن وقت کتابي خريداري کند. او يک بسته بيسکوئيت نيز خريد و بر روي يک صندلي نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد.

 

مردي در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه مي‌خواند. وقتي که او نخستين بيسکوئيت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم يک بيسکوئيت برداشت و خورد. او خيلي عصباني شد ولي چيزي نگفت. پيش خود فکر کرد : بهتر است ناراحت نشوم. شايد اشتباه کرده باشد.

 

ولي اين ماجرا تکرار شد. هر بار که او يک بيسکوئيت برمي‌داشت، آن مرد هم همين کار را مي‌کرد. اينکار او را حسابي عصباني کرده بود ولي نمي‌خواست واکنشي نشان دهد. وقتي که تنها يک بيسکوئيت باقي مانده بود، پيش خود فکر کرد : حالا ببينم اين مرد بي‌ادب چکار خواهد کرد؟مرد آخرين بيسکوئيت را نصف کرد و نصفش ديگرش را خورد. اين ديگه خيلي پرروئي مي‌خواست! زن جوان حسابي عصباني شده بود.

 

در اين هنگام بلندگوي فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپيماست. آن زن کتابش را بست، چيزهايش را جمع و جور کرد و با نگاه تندي که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتي داخل هواپيما روي صندلي‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عينکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب ديد که جعبه بيسکوئيتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

 

خيلي شرمنده شد! از خودش بدش آمد ... يادش رفته بود که بيسکوئيتي که خريده بود را داخل ساکش گذاشته بود. آن مرد بيسکوئيت‌هايش را با او تقسيم کرده بود، بدون آن که عصباني و برآشفته شده باشد
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۵/۰۸/۰۴ توسط احمد عاقلي

http://www.qomefarda.ir/media/photo/5177694fb5b5b.jpg

گور بابای چرچیل!

چرچیل روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر بی بی سی برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسید به راننده گفت:

آقا لطفاً نیم ساعت صبر کنید تا من برگردم.

راننده گفت:

نه آقا! من می خواهم سریعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچیل را از رادیو گوش دهم.

چرچیل از علاقه‌ این فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و یک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با دیدن اسکناس گفت:

گور بابای چرچیل! اگر بخواهید، تا فردا هم اینجا منتظر می‌مانم!


(به تاییدات دیگران مغرور نشوید بسیاری از ارادت ها به همین سادگی قابل تغییرند.) 

ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۹ توسط احمد عاقلي

http://s1.picofile.com/file/7321661391/shiraz_8.jpg 

  حکایت (دو برادر):

مشقت کار یا ذلت خدمت

 

دو برادر یکی خدمت سلطان کردی و دیگر به زور بازو نان خوردی باری این توانگر گفت درویش را که چرا خدمت نکنی تا از مشقت کار کردن برهی گفت تو چرا کار نکنی تا از مذلّت خدمت رهایی یابی که خردمندان گفته‌اند نان خود خوردن و نشستن به که کمر شمشیر زرّین به خدمت بستن.

به دست آهن تفته کردن خمیر

به از دست بر سینه پیش امیر

 

عمر گرانمایه در این صرف شد

تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا

 

ای شکم خیره به تایی بساز

تا نکنی پشت به خدمت دو تا

ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۵/۰۵/۰۵ توسط احمد عاقلي

 

خداوند چه كار می‌كند؟



پادشاهی به وزیرش گفت:

۳ سوال می‌كنم، فردا اگر جواب دادى ، وزیر هستى و اگر نه از مقامت عزل می‌شوى.

ـ سوال اول: خداوند چه می‌خورد؟
ـ سوال دوم: خداوند چه می‌پوشد؟
ـ سوال سوم: خداوند چه كار می‌كند؟


وزیر كه به واسطه رابطه بر مسند تکیه زده بود، جواب سوال‌ها را نمى‌دانست؛
ناراحت بود.

غلامى فهمیده و بسیار زیرك داشت ، به غلامش گفت:
سلطان ۳ سوال كرده اگر جواب ندهم، بركنار می‌شوم .

او هر سه سوال را به غلام حكایت كرد.
غلام گفت: جواب هر سه را می‌دانم؛
ولى حالا فقط دو جواب را می‌گویم:

این‌که خداوند چه می‌خورد؟
غم بنده‌هایش را مى‌خورد.

این‌كه خداوند چه مى‌پوشد؟
خداوند عیب‌هاى بنده‌هایش را مى‌پوشد.

اما پاسخ سومی را اجازه دهید فردا بگویم.

فردا وزیر و غلام نزد پادشاه رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد.

سلطان گفت: درست است؛

ولى بگو جواب‌ها را خودت پیدا كردى یا از كسى پرسیدى؟
وزیر گفت: این غلام من انسان فهمیده‌یى است، جواب‌ها را او داد.
پادشاه گفت: پس لباس وزارت را بدر آور و به این غلام بده و غلام هم لباس نوكرى‌اش را از تن در آورد و به وزیر بدهد.

چنین کردند. بعد وزیر به غلام گفت:  پس سوال سوم چى شد؟


غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدى!
 
خداوند چه كار می‌كند؟
خدا در یك لحظه غلام را وزیر می‌كند و وزیر را غلام...

ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۵/۰۲/۰۹ توسط احمد عاقلي

         

قهوه شور...

                                                                                                                       

پسری، دختری را که قرار بود تمام زندگی اش شود برای اولین بار به کافی شاپ دعوت کرد،

 تا به او اعلام کند که قصد ازدواج با او را دارد، در حال نشستن پشت میز سفارش قهوه داد،
سپس رو به پیشخدمت کرد و گفت لطفا نمک هم بیاور،
اسم نمک که آمد تمام افراد حاضر یک مرتبه به پسر خیره شدند،
پسر نمک را در قهوه ریخت و آرام خورد، دختر با تعجب گفت قهوه شور میخوری؟
پسر جواب داد بچه که بودم خانه مان کنار دریا بود، در ماسه ها بازی می کردم و طعم شور دریا را می چشیدم،
حالا دلتنگ خانه ی کودکی شده ام، قهوه شور مرا یاد کودکی ام می اندازد،
ازدواج انجام شد و چهل سال تمام هر وقت دختر قهوه درست می کرد، داخل فنجان شوهرش نمک می ریخت،
پس از چهل سال عاشقونه زندگی کردن، مرد فوت کرد و نامه ای خطاب به همسرش بر جای گذاشت:

همسر عزیزم ببخش که چهل سال تمام به تو دروغ گفتم، آن روز آن قدر از دیدنت خوشحال و هیجان زده شده بودم که به اشتباه به جای شکر درخواست نمک کردم، چهل سال تمام قهوه شور خوردم و نتوانستم به تو بگویم، بدترین چیز در دنیا قهوه شور است، اگر بار دیگر به دنیا باز گردم و باز هم داشتن تو وابسته به خوردن قهوه شور باشد، تمام عمر شورترین قهوه دنیا را به خاطر چشمان پر از مهر و محبت تو خواهم خورد.

🌎گوته مي گويد:

«اگر ثروتمند نيستي مهم نيست، بسياري از مردم ثروتمند نيستند»؛
«اگر سالم نيستي، هستند افرادي که با معلوليت و بيماري زندگي مي کنند»؛
«اگر زيبا نيستي، برخورد درست با زشتي هم وجود دارد»؛
«اگر جوان نيستي، همه با چهره پيري مواجه مي شوند»؛
«اگر تحصيلات عالي نداري، با کمي سواد هم مي توان زندگي کرد»؛
«اگر قدرت سياسي و مقام نداري، مشاغل مهم متعلق به معدودي انسان هاست»؛

«اما، اگر «عزت نفس نداري»، هيچ نداري..!!
یک ضرب المثل چینی می گوید برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد...
مهم نیست کف پاتو شستی یا نه؟!
حتی مهم نیست کف پات نرمه یا زبر
اما این مهمه
که وقتی از زندگی کسی رد می شی؛
رد پای قشنگی از خودت به جا بگذار
همیشه میشه تموم کرد
فقط بعضی اوقات دیگه نمیشه دوباره شروع کرد...
مواظب همدیگه باشیم !

از یه جایی بــه بعد...............دیگه بزرگ نمیشیم؛ پـیــــــــــر میشیم
از یه جایی بــه بعد............. دیگه خسته نمیشیم؛ می بُــــــــــــرّیم
از یه جایی بــه بعد..........دیـگه تــکراری نیستیم؛ زیـــــــــــادی هستــــــــیم..!!
پس قدر خودمون ، دوستانمونو زندگيمونو و کلأ حضور خوشرنگ مون رو تو صفحهء دفتر خلقت بدونيم .

محبت تجارت پایاپای نیست...

ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۵/۰۱/۲۷ توسط احمد عاقلي
 
 
داستان كوتاه معرفي شخصيت 
 
 
روزی لئو تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه
 
شروع به فحش دادن و بد و بیراه گفتن کرد.
 
 
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد، تولستوی کلاهش را از سرش
 
برداشت و محترمانه معذرت خواهی کرد .
 
و در پایان گفت: «مادمازل، من لئو تولستوی هستم.»
 
زن که بسیار شرمگین شده بود، عذرخواهی کرد
 
و گفت: «چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟»
 
تولستوی در جواب گفت:
 
«شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید!»
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۴/۱۱/۲۷ توسط احمد عاقلي

 

تصمیم سخت

 

گروهی از بچه ها در نزدیکی دو ریل راه آهن، مشغول به بازی کردن بودند... 
  
یکی از این دو ریل قابل استفاده بود ولی آن دیگری غیرقابل استفاده ! 
  
تنها یکی از بچه ها روی ریل خراب شروع به بازی کرد و پس از مدتی روی همان ریل غیرقابل استفاده خوابش برد... 
  
3 بچه دیگر هم پس از کمی بازی روی ریل سالم، همان جا خوابشان برد ! 
  
قطار در حال آمدن بود ، و سوزن بان تنها می بایست تصمیم صحیحی بگیرد. او می تواند مسیر قطار را تغییر داده و آن را به سمت ریل غیرقابل استفاده هدایت کند و  از این طریق جان 3 فرزند را نجات دهد و 1 کودک قربانی این تصمیم گردد و یا می تواند مسیر قطار را تغییر نداده و اجازه دهد که قطار به راه خود ادامه دهد... 
  
سوال : اگر شما به جای سوزن بان بودید در این زمان کوتاه و حساس چه نوع تصمیمی می گرفتید ؟!! 

  
بیشتر مردم ممکن است منحرف کردن مسیر قطار را برای نجات سه کودک انتخاب کنند و یک کودک را قربانی ماجرا بدانند که البته از نظر اخلاقی و عاطفی شاید تصمیم صحیح به نظر برسد اما از دیدگاه مدیریتی چطور .... ؟ 
  
در این تصمیم، آن یک کودک عاقل به خاطر دوستان نادان خود (سه کودک دیگر) که تصمیم گرفته بودند در آن مسیر اشتباه و خطرناک، بازی کنند، قربانی می شود.


این نوع معضل هر روز در اطراف ما، در اداره و ... اتفاق می افتد، اقلیت قربانی اکثریت احمق و یا نادان میشوند...! 
  
کودکی که موافق با انتخاب بقیه افراد برای مسیر بازی نبود طرد شد و در آخر هم او قربانی این اتفاق گردید و هیچ کس برای او اشک نریخت. کودکی که ریل از کار افتاده را برای بازی انتخاب کرده بود هرگز فکر نمی کرد که روزی مرگش اینگونه رقم بخورد... 
  
اگرچه هر چهار کودک مکان نامناسبی را برای بازی انتخاب کرده بودند ولی آن کودک تنها قربانی تصمیم اشتباه آن سه کودک دیگر که آگاهانه تصمیم به آن کار اشتباه گرفته بودند شد !!! 
  
اما با این تصمیم عجولانه نه تنها آن کودک بی گناه وعاقل جانش را از دست داد بلکه زندگی همه مسافران را نیز به خطر انداخت زیرا ریل از کار افتاده منجر به واژگون شدن قطار گردید و همه مسافران نیز قربانی این تصمیم شدند و نتیجه این تصمیم چیزی جز زنده ماندن سه کودک احمق نبود !!! 
  
مسافران قطار را می توان به عنوان تمامی کارمندان یک سازمان یا اداره فرض کرد و گروه مدیران را همان کودکانی در نظر گرفت که می توانند سرنوشت سازمان (قطار) را تعیین کنند... 
  
گاهی در نظر گرفتن منافع چند تن از مدیران که به اشتباه تصمیمی گرفته اند، منجر به از دست رفتن منافع کل آن سازمان یا اداره خواهد شد و این همان قربانی کردن صدها نفر برای نجات این چند نفر است... 
  
زندگی کاری همه مدیران پر است از تصمیم گیری های دشوار . با عدم اتخاذ تصمیمات صحیح به سبک مدیریتی، به پایان زندگی مدیریتی خود خواهید رسید...  

ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۴/۱۱/۱۲ توسط احمد عاقلي

داستان کوتاه ... حکمتهای خداوندی

 

تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.

وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.

پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۴/۰۹/۲۹ توسط احمد عاقلي
 

داستان کوتاه:

 

کیسه

 

يکي از روزها، پادشاه سه وزيرش را فراخواند و از آنها درخواست کرد کار عجيبي انجام دهند :

از هر وزير خواست تا کيسه اي برداشته و به باغ قصر برود و اينکه اين کيسه ها را  براي پادشاه

با ميوه ها و محصولات تازه پر کنند.

همچنين از آنها خواست که در اين کار از هيچ کس کمکي نگيرند و آن را به شخص

ديگري واگذار نکنند...

وزراء از دستور شاه تعجب کرده و هر کدام کيسه اي برداشته و به سوي باغ به راه افتادند !

 

برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۴/۰۹/۱۹ توسط احمد عاقلي

 

حکیم و سخن چین

 
یکی نزد حکیمی آمد و گفت :
 
خبر داری فلانی درباره ات چه قدر غیبت و بدگویی کرده ؟؟؟
 
حکیم با تبسم گفت :
 
او تیری را بسویم پرتاب کرد که به من نرسید ...
 
تو چرا آن تیر را از زمین برداشتی و در قلبم فرو کردی ؟؟؟
 
یادمان نرود هیچوقت سبب نقل کینه ها و دشمنیها نباشیم ...
 

برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۴/۰۵/۳۰ توسط احمد عاقلي

داستان کوتاه چمدان روز آخر


روزی مرگ به سراغ مردی آمد. وقتی متوجه شد ، دید خدا با چمدانی در دست به او نزدیک میشود.

خدا به او گفت :

بسیار خب پسر، وقت رفتنه.

مرد: به این زودی؟ آخه من نقشه های زیادی داشتم.

خدا: متاسفم اما وقت رفتنه.

مرد: چی توی این چمدونه ؟

خدا: وسایل و متعلقات تو.

مرد: وسایل من؟ یعنی لباسها ، پول و....؟؟


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا
ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۸ توسط احمد عاقلي


چه زمانی به بالا نگاه می کنیم؟

روزی ﻣﻬﻨﺪﺱ ﺳﺎﺧﺘﻤﺎﻧﯽ، ﺍﺯ ﻃﺒﻘﻪ ﺷﺸﻢ ﻣﯽﺧﻮﺍهد ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﮔﺮﺍﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰند.

ﺧﯿﻠﯽ ﺍﻭ را ﺻﺪﺍ ﻣﯿﺰند ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺷﻠﻮﻏﯽ ﻭ ﺳﺮﻭ ﺻﺪﺍ، ﮐﺎﺭﮔﺮ ﻣﺘﻮﺟﻪ نمیشود.

ﺑﻪ ﻧﺎﭼﺎﺭ ﻣﻬﻨﺪﺱ، یک اسکناس 10 ﺩﻻﺭی به پایین می‌اندازد ﺗﺎ ﺑﻠﮑﻪ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺎﻻ ﺭﻭ ﻧﮕﺎﻩ کند. ﮐﺎﺭﮔﺮ 10 ﺩﻻﺭ ﺭا ﺑﺮمی‌دارد ﻭ ﺗﻮ ﺟﯿﺒﺶ می‌گذارد ﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند مشغول کارش می‌شود.

ﺑﺎﺭ ﺩﻭﻡ ﻣﻬﻨﺪﺱ 50 ﺩﻻﺭ ﻣﯿﻔﺮستد ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺎﺭﮔﺮ ﺑﺪﻭﻥ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺎﻻ ﺭا ﻧﮕﺎﻩ کند پول را در جیبش می‌گذارد.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۱۱/۲۷ توسط احمد عاقلي


قایم موشک بازی دانشمندان در بهشت!


روزی همه دانشمندان مردند و وارد بهشت شدند آنها تصمیم گرفتند تا قایم موشک بازی کنند

انیشتین اولین نفری بود که باید چشم می گذاشت.او باید تا 100 میشمرد و سپس شروع به

جستجو میکرد.همه پنهان شدند الا نیوتون ... نیوتون فقط یک مربع به طول یک متر کشید و

درون آن ایستاد، دقیقا در مقابل انیشتین. انیشتین شمرد 97, 98, 99..100…

او چشماشو باز کرد ودید که نیوتون در مقابل چشماش ایستاده. انیشتین فریاد زد

نیوتون بیرون( سك سك) نیوتون بیرون( سك سك)نیوتون با خونسردی تکذیب کرد و گفت من

بیرون نیستم.او ادعا کرد که اصلا من نیوتون نیستم !!! ...

تمام دانشمندان از مخفیگاهشون بیرون اومدن تا ببینن اون چطور میخواد ثابت کنه که نیوتون نیست ...


برای مطالعه ادامه داستان،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ توسط احمد عاقلي

روایتی زیبا و عبرت آموز


سه برادر نزد امام علی علیه السلام آمدند و گفتند میخواهیم این مرد را که پدرمان را کشته قصاص کنی.

امام علی (ع) به آن مرد فرمودند: چرا او را کشتی؟

آن مرد عرض کرد: من چوپان شتر و بز و ... هستم. یکی از شترهایم شروع به خوردن درختی از زمین پدر اینها کرد، پدرشان شتر را با سنگ زد و شتر مرد، و من همان سنگ را برداشتم و با آن به پدرشان ضربه زدم و او مرد.

امام علی علیه السلام فرمودند: بر تو حد را اجرا میکنم.

آن مرد گفت: سه روز به من مهلت دهید. پدرم مرده و برای من و برادر کوچکم گنجی بجا گذاشته پس اگر مرا بکشید آن گنج تباه میشه، و به این ترتیب برادرم هم بعد از من تباه میشود.

امیرالمومنین (ع) فرمودند: چه کسی ضمانت تو را میکند؟

مرد به مردم نگاه کرد و گفت این مرد.

امیرالمومنین (ع) فرمودند: ای اباذر آیا این مرد را ضمانت میکنی؟

ابوذر عرض کرد: بله. امیرالمومنین فرمود: تو او را نمیشناسی و اگر فرار کند حد را بر تو اجرا میکنم!

ابوذر عرض کرد: من ضمانتش میکنم یا امیرالمومنین.

آن مرد رفت . و سپری شد روز اول و دوم و سوم ... و همه مردم نگران اباذر بودند که بر او حد اجرا نشود...

اندکی قبل از اذان مغرب آن مرد آمد. و در حالیکه خیلی خسته بود، بین دستان امیرالمومنین قرار گرفت و عرض کرد: گنج را به برادرم دادم و اکنون زیر دستانت هستم تا بر من حد را جاری کنی.

امام علی (ع) فرمودند:   چه چیزی باعث شد برگردی درحالیکه میتوانستی فرار کنی؟ 

آن مرد گفت: ترسیدم که بگویند "وفای به عهد" از بین مردم رفت... 

امیرالمونین از اباذر سوال کرد: چرا او را ضمانت کردی؟ 

ابوذر گفت: ترسیدم که بگویند "خیر رسانی و خوبی" از بین مردم رفت... 

اولاد مقتول متأثر شدند و گفتند: ما از او گذشتیم...

امیرالمومنین علیه السلام فرمود: چرا؟  

گفتند: میترسیم که بگویند "بخشش و گذشت" از بین مردم رفت...  

و اما من این پیام را برای شما فرستادم تا نگویند "دعوت به خیر" از میان مردم رفت...


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۱۰/۱۳ توسط احمد عاقلي

آرامش سنـگ یا آرامش بـرگ ؟


مردجوانی کنار نهر آب نشسته بود و غمگین و افسرده به سطح آب زل زده بود.

استادی از آنجا می گذشت. او را دید و متوجه حالت پریشانش شد و کنارش نشست.

مرد جوان وقتی استاد را دید بی اختیار گفت: "عجیب آشفته ام و همه چیز زندگی ام به هم ریخته است. به شدت نیازمند آرامش هستم و نمی دانم این آرامش را کجا پیدا کنم؟"

استاد برگی از شاخه افتاده روی زمین را داخل نهر آب انداخت و گفت: به این برگ نگاه کن وقتی داخل آب می افتد خود را به جریان آن می سپارد و با آن می رود.

سپس استاد سنگی بزرگ را از کنار جوی آب برداشت و داخل نهر انداخت. سنگ به خاطر سنگینی اش داخل نهر فرو رفت و در عمق آن کنار بقیه سنگ ها قرار گرفت.



برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۲/۱۰/۱۰ توسط احمد عاقلي



داستانک؛ خوبی ها و بدی ها...

دو دوست براي تفريح به ييلاق هاي خارج از شهر رفتند. در بين راه بر سر زمان استراحت اختلاف نظر پيدا کردند و يکي از آن ها در اثر عصبانيت بر روي ديگري سيلي محکمي زد.
آن يکي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد، اما بدون آن که چيزي بگويد روي شن هاي کنار رودخانه نوشت: «امروز بهترين دوستم به من سيلي زد.»

سپس راه خود را ادامه دادند و به قسمت عميق رودخانه رسيدند. آن دوستي که سيلي خورده بود پايش لغزيد و نزديک بود با جريان آب به سمت پرتگاهي خطرناک برود که دوستش او را نجات داد.

وقتي نفسش بالا آمد سنگ تيزي برداشت و به زحمت روي صخره اي نوشت: «امروز بهترين دوستم،جانم را نجات داد.»

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, علمی اجنماعی در اقتصاد مرند, احمدعاقلی مرند, آذربایجان

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۹/۲۲ توسط احمد عاقلي

مثل مگس زندگی نکنیم!


دیروز پس از یک هفته که مگسی در خانه ام میگشت، جنازه اش را روی میز کارم پیدا کردم.

یک هفته بود که با هم زندگی میکردیم. شبها که دیر میخوابیدم، تا آخرین دقیقه ها دور سرم میچرخید. صبح ها اگر دیر از خواب بیدار می شدم، خبری از او هم نبود. شاید او هم مانند من، سر بر کتابی گذاشته و خوابیده بود.

در گشت و گذار اینترنتی، متوجه شدم که عمر بسیاری از مگس های خانگی در دمای معمولی حدود ۷ تا ۲۱ روز است.

با خودم... شمردم. حدود ۷ روز بود که این مگس را میدیدم. این مگس قسمت اصلی یا شاید تمام عمرش را در خانه ی من زندگی کرده بود. احساسم نسبت به او تغییر کرد. به جسدش که بیجان روی میز افتاده بود، خیره شده بودم.

غصه خوردم. این مگس چه دنیای بزرگی را از دست داده است. لابد فکر میکرده «دنیا» یک خانه ی ۵۰ متری است که روزها نور از «ماوراء» به درون آن می تابد و شبها، تاریکی تمام آن را فرا میگیرد. شاید هم مرا بلایی آسمانی میدیده که به مکافات خطاهایش، بر او نازل گشته ام!

شاید نسبت آن مگس به خانه ی من، چندان با نسبت من به عالم، متفاوت نباشد.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۹ توسط احمد عاقلي

اشراق

 

( سهروردي در ضمن تحصيل چنين استنباط کرد که موجودات دنيا از نور به وجود آمده

و انوار به يکديگر مي‌تابد و آن تابش متقابل را اشراق خواند)

 

كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد.

رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد و گفت:

تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.

نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ايستاده‌ بود، مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت:

چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌بودن‌ و نرفتن؛

درخت‌ زيرلب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ وبي رهاورد برگردي.

كاش‌ مي‌دانستي‌ آنچه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست...

مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است،

او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت.

و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌

و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد.

مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود.

هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست.

مسافر بازگشت رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود...

به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود.

درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود.

زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد.

مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت.

درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن.

مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم.

درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري.اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي،

در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت.

حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت...

دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت:

هزار سال‌ رفتم‌ وپيدا نكردم‌ و

تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي!

درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم ،

 و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست

 

زندگی شوق رسیدن به همان فردایی است، که نخواهد آمد

تو نه در دیروزی، و نه در فردایی

ظرف امروز، پر از بودن توست

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی ، خاطره آمدن و رفتن ماست

زندگی در همین اکنون است


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۹/۱۴ توسط احمد عاقلي

 به سوی خدا فرار کنید

می‌گویند پسری در خانه خیلی شلوغ‌کاری کرده بود.
همه‌ی اوضاع را به هم ریخته بود.وقتی پدر وارد شد،
مادر شکایت او را به پدرش کرد.

پدر که خستگی و ناراحتی بیرون را هم داشت، شلاق را برداشت.
پسر دید امروز اوضاع خیلی بی‌ریخت است، همه‌ی درها هم بسته است،
وقتی پدر شلاق را بالا برد، پسر دید کجا فرار کند؟ راه فراری ندارد!
خودش را به سینه‌ی پدر چسباند. شلاق هم در دست پدر شل شد و افتاد.
شما هم هر وقت دیدید اوضاع بی‌ریخت است به سوی خدا فرار کنید:

«وَ فِرُّوا إلی الله مِن الله»

هر کجا متوحش شدید راه فرار به سوی خداست


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۸/۲۴ توسط احمد عاقلي


فرشته بیکار


روزی مردی خواب عجيبی ديد او ديد که پيش فرشته هاست
و به کارهای آن ها نگاه می کند.

هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند
و تند تند نامه هايی را که توسط پيک ها از زمين می رسند، باز مي کنند
و آن ها را داخل جعبه می گذارند.

 مرد از فرشته ای پرسيد، شما چه کار می کنيد؟

 فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت:
 اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحويل می گيريم.

برای مطالعه کامل داستان ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۲۳ توسط احمد عاقلي

خداوند از انسان چه می خواهد؟!...


شبی از شبها، شاگردی در حال عبادت و تضرع  وگریه و زاری بود.

در همین حال مدتی گذشت، تا آنکه استاد خود را،  بالای سرش دید، که  با تعجب و حیرت؛  او را،  نظاره می کند !
استاد پرسید : برای چه این همه  ابراز ناراحتی و گریه و زاری می کنی؟
شاگرد گفت : برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و  برخورداری از لطف خداوند!
استاد گفت : سوالی می پرسم ، پاسخ ده؟
شاگرد گفت : با کمال میل؛  استاد.
استاد گفت : اگر مرغی را، پرورش دهی ، هدف تو  از  پرورشِ آن  چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آنکه از گوشت و تخم مرغ آن بهره مند شوم .
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...!نمی توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ، برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ ، برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را، خواهی کشت، تا از آن بهره مند گردی؟!
شاگرد گفت : نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخمها، برایم مهمتر و  با ارزش تر ، خواهند بود!
استاد گفت :
پس تو نیز؛ برای خداوند، چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا با ارزش تر از جسم ، گوشت ، پوست و استخوانت؛ گردی.
تلاش کن تا آنقدر  برای انسانها، هستی و کائنات خداوند، مفید و با ارزش شوی
تا  مقام و لیاقتِ  توجه، لطف و  رحمتِ  او را، بدست آوری .
خداوند از  تو  گریه و  زاری نمی خواهد!
او، از تو حرکت، رشد، تعالی، و  با ارزش شدن را می خواهد ومی پذیرد
« نه ابرازِ ناراحتی و گریه و  زاری را.....!!!»


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۹ توسط احمد عاقلي


قرون وسطا و فروش بهشت !


در قرون وسطا کشیشان بهشت را به مردم می‌فروختند و مردم نادان هم با پرداخت هر مقدار پولی قسمتی از بهشت را از آن خود می‌کردند.

فرد دانایی که از این نادانی مردم رنج می‌برد دست به هر عملی زد نتوانست مردم را از انجام ا
ین کار احمقانه باز دارد، تا اینکه فکری به سرش زد.

به کلیسا رفت و به کشیش مسئول فروش بهشت گفت: قیمت جهنم چقدر است؟
کشیش تعجب کرد و گفت: جهنم؟!
مرد دانا گفت: بله جهنم.
کشیش بدون هیچ فکری گفت: ۳ سکه


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۱۵ توسط احمد عاقلي

داســــتـان کـوتـاه

حتما نباید برای بیان یک منظور یک کتاب نوشت.

گاهی اینقدر ساده و کوتاه میشه گفت چقدر درد وجود داره



خانم آموزگاری در کلاس درس یک دبستان از دانش آموزی پرسید:

جانداران به چند گروه تقسیم می شوند؟

دانش آموز: به چهار گروه خانوم معلم.

آموزگار : به نظرم اشتباه می کنی ولی بشمار ببینم.

دانش آموز : گیاهان، جانوران، انسانها و بچه ها.

آموزگار : مگر بچه ها انسان نیستند؟

دانش آموز  :حق با شماست پس می شوند سه گروه.

آموزگار: خیلی خوب دوباره بشمار.

دانش آموز  :گیاهان، جانوران و بچه ها.

آموزگارپس انسانها چی شدند؟

دانش آموز  :

خانوم معلم! انسانهایی که قلبشان پر از محبت بود در گروه

بچه ها موندند و بقیه هم رفتند در گروه جانوران قرار گرفتند.



با تشکر از آقای مهندس نادر آذرپی


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۸/۰۱ توسط احمد عاقلي



سه درس از یک دیوانه


حکایت بهلول و شیخ جنید


آورده‌اند كه شیخ جنید بغداد به عزم سیر از شهر بغداد بیرون رفت و مریدان از عقب او. شیخ احوال بهلول را پرسید. گفتند او مردی دیوانه است. گفت او را طلب كنید كه مرا با او كار است. پس تفحص كردند و او را در صحرایی یافتند.


برای مطالعه حکایت زیبای فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۱۹ توسط احمد عاقلي

داستان خواندنی سگ باهوش


قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید

کاغذ را گرفتروی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشتسگ هم کیسه را گرفت و رفت

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتادسگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۷/۰۵ توسط احمد عاقلي



بسیار زیبا!!!!؟؟؟ لطفا با حوصله مطالعه شود


داستان کوتاه “روح خدا”


داستان کوتاه امروز، “روح خدا” نام داره. این داستان به ما یادآوری میکنه که به راستی خداوند از روح خودش در بدن ما انسان‌ها دمیده. و انسان‌ها میتونن بسیار خوش قلب باشند.

‌چند وقت پیش با پدر و مادرم رفته بودیم رستوران که هم آشپزخانه بود هم چند تا میز گذاشته بود برای مشتریها. افراد زیادی اونجا نبودن. سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یه پیرزن پیر مرد که نهایتا ۶۰-۷۰ سالشون بود.

‌ما غذا مون رو سفارش داده بودیم که یه جوان نسبتا ۳۵ ساله اومد تو رستوران یه چند دقیقه ای گذشته بود که اون جوانه گوشیش زنگ خورد. البته من با اینکه بهش نزدیک بودم ولی صدای زنگ خوردن گوشیش رو نشنیدم. بگذریم…

‌شروع کرد با صدای بلند صحبت کردن و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ما ها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق میکرد، روکرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمونه من هستن میخوام شیرینیه بچم رو بهشون بدم.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۲/۰۶/۱۱ توسط احمد عاقلي
 

داستانی زیباوپرمعنا:  گفتگو با خدا

 

پرسیدم: بار الهی چه عملی از بندگانت بیش از همه تو را به تعجب وا می‌دارد؟

پاسخ آمد: اینكه شما تمام كودكی خود را در آرزوی بزرگ شدن به سر می‌برید و دوران پس از آن را نیز در حسرت بازگشت به كودكی می‌گذرانید.

اینكه شما سلامتی خود را فدای مال‌اندوزی می‌كنید و سپس تمام دارایی خود را صرف بازیابی سلامتی می‌نمایید.

اینكه شما به قدری نگران آینده‌اید كه حال را فراموش می‌كنید، در حالی كه نه حال را دارید و نه آینده را.

این كه شما طوری زندگی می‌كنید كه گویی هرگز نخواهید مرد و چنان گورهای شما را گرد و غبار فراموشی در بر می‌گیرد كه گویی هرگز زنده نبوده‌اید.

برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۵/۲۷ توسط احمد عاقلي

مسابقه

یک روزنامه انگلسی مسابقه خوانندگان را برگزار کرد و قول داد به کسی که در این مسابقه پیروز شود، جایزه کلانی خواهد داد.

سوال مسابقه این بود که یک بالون حامل سه دانشمند بزرگ جهان است.

یکی از آنها دانشمند علم حفاظت از محیط زیست و یکی از آنها دانشمند بزرگ انرژی اتمی و یکی دیگر دانشمند غلات است. همه کارهایشان بسیار مهم است و با زندگی مردم رابطه نزدیک دارند و بدون هر کدام زمین با مصیبت بزرگی مواجه خواهد شد.

اما بدلیل کمبود سوخت ، بالون بزودی به زمین می افتد و باید با بیرون انداختن یک نفر، از سقوط خودداری کند. تحت همین وضعیت شما کدام را انتخاب خواهید کرد؟

بسیاری پاسخ های خود را ارسال کردند. اما وقتی که نتیجه مسابقه منتشر شد، همه با تعجب دیدند که پسر کوچکی این جایزه کلان را کسب کرده است .


برای مطالعه جواب آن ، ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۳۰ توسط احمد عاقلي

داستانی جالب از انشتین

 

معروف است که یک بار اینشتین در امریکا با قطار در حال مسافرت بوده که مامور قطار برای دیدن بلیط سر می رسد اما اینشتین هر چه که می گردد بلیط را پیدا نمی کند.


 

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۴/۲۰ توسط احمد عاقلي

تفاوت نگاه


یکی از اساتید دانشگاه خاطره جالبی را که مربوط به سالها پیش بود نقل میکرد:


 

“چندین سال قبل برای تحصیل در دانشگاه سانتا کلارا کالیفرنیا، وارد ایالات متحده

شده بودم،سه چهار ماه از شروع سال تحصیلی گذشته بود که یک کار گروهی

برای دانشجویان تعیین شد که در گروه های پنج شش نفری با برنامه زمانی

مشخصی باید انجام میشد.

دقیقا یادمه از دختر آمریکایی که درست توی نیمکت بغلیم مینشست

و اسمش کاترینا بود پرسیدم که برای این کار گروهی تصمیمش چیه؟گفت:

اول بایدبرنامه زمانی رو ببینه، ظاهرا برنامه دست یکی ازدانشجوها

به اسم فیلیپ بود.

پرسیدم فیلیپ رو میشناسی؟


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۳/۱۹ توسط احمد عاقلي




آسانسور...

داستان پدری روستایی، و پسرش

با مایه طنز


روزی ، یک پدر روستایی با پسر پانزده ساله اش وارد یک مرکز تجاری میشوند.

پسر متوّجه دو دیوار براق نقره‌ای رنگ میشود که بشکل کشویی از هم جدا شدند

و دو باره بهم چسبیدند، از پدر میپرسد، این چیست ؟

پدر که تا بحال در عمرش آسانسور ندیده میگوید

پسرم، من تا کنون چنین چیزی ندیدم، و نمیدانم .


 
در همین موقع آنها زنی بسیار چاق را میبینند که با صندل چرخدارش به آن

 دیوار نقره‌ای نزدیک شد و با انگشتش چیزی را روی دیوار فشار داد،

 و دیوار براق از هم جدا شد

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۳/۰۱ توسط احمد عاقلي

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.


پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.


بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.
 


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۲/۰۲/۳۱ توسط احمد عاقلي



بسیار زیبا لطفا تا آخر مطالعه شود


 خوشبخت ترین آدم !


پادشاهی پس از اینكه بیمار شد گفت:  «نصف قلمرو پادشاهی ام را به کسی می دهم که بتواند مرا معالجه کند»

 تمام آدم های دانا دور هم جمع شدند  تا ببیند چطور می شود شاه را معالجه کرد، اما هیچ یک ندانست.

 تنها یکی از مردان دانا گفت : که فکر می کند می تواند شاه را معالجه کند، اگر یک آدم خوشبخت را پیدا کنید،  پیراهنش را بردارید و تن شاه کنید، شاه معالجه می شود.

 شاه پیک هایش را برای پیدا کردن یک آدم خوشبخت فرستاد. آن ها در سرتاسر مملکت سفر کردند  ولی نتوانستند آدم خوشبختی پیدا کنند.  حتی یک نفر پیدا نشد که کاملا راضی باشد.

 آن که ثروت داشت، بیمار بود.

آن که سالم بود در فقر دست و پا می زد، یا اگر سالم و ثروتمند بود زن و زندگی بدی داشت. یا اگر فرزندی داشت، فرزندانش بد بودند.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۹ توسط احمد عاقلي

داستان بسیار زیبای بندگان با خداوند کریم


پدر ثروتمندی چند پسر داشت، یکی از پسرها روزی به پدر گفت: سهم من از ثروتت را بده تا بروم و برای خودم زندگی کنم.

پدر هم سهمش را داد و پسر رفت.

مدتی که گذشت پولهای پسر تمام شد و کارش به عملگی و کارگری کشید.

روزی به این فکر افتاد که پدرم که برای کارهایش کارگر می گیرد، خوب است من هم بروم پیش او کار کنم و مزد بگیرم.

به همین منظور نزد پدر آمد و از او خواست تا استخدامش کند، پدر گفت: این فضولی ها به تو نیامده، بیا برو پهلوی بقیه بچه هایم و نیازی به کار کردن تو نیست.



برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, اقتصادی, علمی اجنماعی فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند, احمد عاقلی مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۹ توسط احمد عاقلي


مـلا و شـراب فـروش !


سرمایه داری در نزدیکی مسجد قلعه فتح الله کابل رستورانی ساخت که در آن موسیقی و رقص بود و برای مشتریان مشروب هم سرو می شد.

ملای مسجد هر روز در پایان موعظه دعا می کرد تا خدا صاحب رستوران را به قهر و غضب خود گرفتار کند و بلای آسمانی بر این رستوران نازل!

یک ماه از فعالیت رستوران نگذشته بود که رعد و برق و توفان شدید شد و رستوران به خاکستر تبدیل گردید.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۲۷ توسط احمد عاقلي

مردنابینا


مردي نابينا زير درختي نشسته بود!

پادشاهي نزد او آمد، اداي احترام كرد و گفت:قربان، از چه راهي ميتوان به پايتخت رفت؟»

پس از او نخست وزير همين پادشاه نزد مرد نابينا آمد و بدون اداي احترام گفت:آقا، راهي كه به پايتخت مي رود كدام است؟‌


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۲/۲۷ توسط احمد عاقلي

خدمت به والدین


آورده اند که در مجلس شیخ ابوالحسن خرقانی (عارف قرن پنجم)

سخن از کرامت می رفت

و هر یک از حاضران چیزی می گفت:

شیخ گفت: کرامت چیزی جز خدمت خلق نیست.

چنان که دو برادر بودند و مادر پیری داشتند.

یکی از آن دو پیوسته خدمت مادر می کرد و آن دیگر به عبادت خدا مشغول می بود.

یک شب برادر عابد را در سجده، خواب ربود.

آوازی شنید که برادر تو را بیامرزیدند و تو را هم به او بخشیدند.

گفت: من سالها پرستش خدا کرده ام و برادرم همیشه به خدمت مادر

مشغول بوده است،

روا نیست که او را بر من رجحان نهند و مرا به او بخشند!

ندا آمد:

آنچه تو کرده ای خدا از آن بی نیاز است و آنچه برادرت می کند، مادر بدان محتاج



با تشکر از خانم الناز بیدار

ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۳ توسط احمد عاقلي

لطفا با حوصله تاآخر مطالعه نمایید!!!

سرمایه ای ابدی


می گویند روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.

شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از اینکه

وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:

آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟

مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!

شمس پاسخ داد:بلی

مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!

حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۲۲ توسط احمد عاقلي
 
داستانی زیبا و آموزنده
 
عشق بی پایان


از لحظه اي كه در يكي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم كه زن يك تومور دارد و حالش بسيار وخيم است. در بين مناقشه اين دو نفر كم كم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يك خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه. دختري كه سال گذشته وارد دانشگاه شده و يك پسر كه در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يك مزرعه كوچك، شش گوسفند و يك گاو است.

در راهروي بيمارستان يك تلفن همگاني بود و هر شب مرد از اين تلفن به خانه شان زنگ مي زد. صداي مرد خيلي بلند بود و با آن كه در اتاق بيماران بسته بود، اما صدايش به وضوح شنيده مي شد. موضوع هميشگي مكالمه تلفني مرد با پسرش هيچ فرقي نمي كرد: «گاو و گوسفند ها را براي چرا برديد؟ وقتي بيرون مي رويد، يادتان نرود در خانه را ببنديد. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشيد. حال مادر دارد بهتر مي شود. بزودي برمي گرديم...»

چند روز بعد پزشك ها اتاق عمل را براي انجام عمل جراحي زن آماده كردند. زن پيش از آنكه وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و درحالي كه گريه مي كرد گفت: « اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش.» مرد با لحني مطمئن و دلداري دهنده حرفش را قطع كرد و گفت: «اين قدر پرچانگي نكن.» اما من احساس كردم كه چهره اش كمي درهم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت كه زيرسيگاري جلوي مرد پر از ته سيگار شده بود، پرستاران، زن بي حس و حركت را به اتاق رساندند. عمل جراحي با موفقيت انجام شده بود. مرد از خوشحالي سر از پا نمي شناخت و وقتي همه چيز روبراه شد، بيرون رفت و شب ديروقت به بيمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب هاي گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در كنار تخت همسرش نشست و غرق تماشاي او شد كه هنوز بي هوش بود.


صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن كه هنوز نمي توانست حرف بزند، اما وضعيتش خوب بود. از اولين روزي كه ماسك اكسيژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن مي خواست از بيمارستان مرخص بشود و مرد مي خواست او همان جا بماند.

همه چيز مثل گذشته ادامه پيدا كرد. هر شب، مرد به خانه زنگ مي زد. همان صداي بلند و همان حرف هايي كه تكرار مي شد. روزي در راهرو قدم مي زدم. وقتي از كنار مرد مي گذشتم داشت مي گفت: «گاو و گوسفندها چطورند؟ يادتان نرود به آنها برسيد. حال مادر به زودي خوب مي شود و ما برمي گرديم.»

نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب ديدم كه اصلا كارتي در داخل تلفن همگاني نيست.

مرد درحالي كه اشاره مي كرد ساكت بمانم، حرفش را ادامه داد تا اين كه مكالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: «خواهش مي كنم به همسرم چيزي نگو. گاو و گوسفندها را قبلا براي هزينه عمل جراحيش فروخته ام. براي اين كه نگران آينده مان نشود، وانمود مي كنم كه دارم با تلفن حرف مي زنم.»


در آن لحظه متوجه شدم كه اين تلفن براي خانه نبود، بلكه براي همسرش بود كه بيمار روي تخت خوابيده بود.

از رفتار اين زن و شوهر و عشق مخصوصي كه بين شان بود، تكان خوردم.

عشقي حقيقي كه نيازي به بازي هاي رمانتيك و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم مي كرد.

ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۱۲ توسط احمد عاقلي

(داستان بسیار آموزنده)


همه چیز به خودتان برمیگردد


مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت، آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت.

مرد آن را به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید.

روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود.

او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است.

مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت:

ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم .


یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ...


به نقل از فوکارو

و با تشکر از خانم ساناز ستاری

ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۰۸ توسط احمد عاقلي
داستان عشق واقعی

این داستان واقعی است و ارزش خواندن را دارد!

حتما بخوانید...


این داستان را نه به خواست خود، بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم مینویسم. نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دیموآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم. مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است. در طول سالها دریافتهام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است. با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده ام .

امّا، از آنچه که شاگردان "از لحاظ موسیقی به مبارزه فرا خوانده شده" میخوانمشان سهمی داشته ام. یکی از این قبیل شاگردان رابی بود. رابی یازده سال داشت که مادرش (مادری بدون همسر) او را برای گرفتن اوّلین درس پیانو نزد من آورد. برای رابی توضیح دادم که ترجیح میدهم شاگردانم (بخصوص پسرها) از سنین پایینتری آموزش را شروع کنند. امّا رابی گفت که همیشه رؤیای مادرش بوده که او برایش پیانو بنوازد . پس او را به شاگردی پذیرفتم. رابی درسهای پیانو را شروع کرد و از همان ابتدا متوجّه شدم که تلاشی بیهوده است. رابی هر قدر بیشتر تلاش میکرد، حسّ شناخت لحن و آهنگی را که برای پیشرفت لازم بود کمتر نشان میداد. امّا او با پشتکار گامهای موسیقی را مرور میکرد و بعضی از قطعات ابتدایی را که تمام شاگردانم باید یاد بگیرند دوره میکرد .


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۲/۰۲/۰۲ توسط احمد عاقلي


قصاب و سگ باهوش !


قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید.

کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰ دلار همراه کاغذ بود.

قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت.
سگ هم کیسه را گرفت و رفت.

قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد.

سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد.


برای مطالعه کامل داستان جالب فوق،ذیلا ادامه مطلب راکلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۲/۰۱/۳۰ توسط احمد عاقلي



مشت خدا


دختر کوچولو وارد بقالی شد و کاغذی به طرف بقال دراز کرد و گفت:

مامانم گفته چیزهایی که در این لیست نوشته بهم بدی، این هم پولش.

بقال کاغذ رو گرفت و لیست نوشته شده در کاغذ را فراهم کرد

و به دست دختر بچه داد، بعد لبخندی زد و گفت:

چون دختر خوبی هستی و به حرف مامانت گوش می دی،

می تونی یک مشت شکلات به عنوان جایزه برداری.

ولی دختر کوچولو از جای خودش تکون نخورد،

مرد بقال که احساس کرد دختر بچه برای برداشتن شکلات ها خجالت می کشه گفت:

"دخترم! خجالت نکش، بیا جلو خودت شکلاتهاتو بردار"

...

دخترک پاسخ داد:

"عمو! نمی خوام خودم شکلاتها رو بردارم، نمی شه شما بهم بدین؟"

بقال با تعجب پرسید:

چرا دخترم؟ مگه چه فرقی می کنه؟

و دخترک با خنده ای کودکانه گفت: آخه مشت شما از مشت من بزرگتره!


داشتم فكر ميكردم حواسمون به ‌اندازه يه بچه كوچولو هم جمع نيست

كه بدونيم و مطمئن باشيم كه مشت خدا از مشت ما بزرگتره!


امام صادق عليه السلام در دعايي مي‌فرمايد:

يَا مُعْطِيَ الْخَيْرَاتِ صَلِّ عَلَي مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ أَعْطِنِي مِنْ خَيْرِ الدُّنْيَا وَ الْآخِرَةِ مَا أَنْتَ أَهْلُه‏

اي عطا كننده‌ي خيرها! بر محمد و آل محمد درود و رحمت فرست و به من خير دنيا و آخرت را ـ آن چنان كه در خور تو است ـ عطا نما.

كافي، ج 2، ص 59



برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۲۲ توسط احمد عاقلي

 حکایت وقت رسیدن مرگ

 

 بنده خدایی نشسته بود داشت تلویزیون میدیدکه یهو مرگ اومد پیشش...

مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت ...

 طرف یه کم آشفته شد و گفت :

داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعد ...


 مرگ :

نه اصلا راه نداره. همه چی طبق برنامست. طبق لیست من الان نوبت توئه ...

اون مرد گفت :

حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر ...


مرگ قبول کرد و اون مرد رفت شربت بیاره ...

 توی شربت 2 تا قرص خواب خیلی قوی ریخت ...

مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت ...

مرد وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت اسمشو پاک کرد

و نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه ...


 مرگ وقتی بیدار شد گفت :

دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت!

بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم

و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم!

 

نتیجه اخلاقی :

در همه حال منصفانه رفتار کنیم

و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۷ توسط احمد عاقلي

اعتقاداتتان راچند می فروشید؟


مقیم لندن بود،


 تعریف می کرد که یک روز سوار تاکسی می شود


 و کرایه را می پردازد. راننده بقیه پول را که برمی گرداند 20 پنس

اضافه تر می دهد!


 می گفت :

چند دقیقه ای با خودم کلنجار رفتم که بیست پنس اضافه را برگردانم یا نه؟


آخر سر بر خودم پیروز شدم و بیست پنس را پس دادم

و گفتم آقا این را زیاد دادی ...


گذشت و به مقصد رسیدیم .


 موقع پیاده شدن راننده سرش را بیرون آورد و گفت آقا از شما ممنونم .


پرسیدم بابت چی ؟ گفت می خواستم فردا بیایم


 مرکز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز کمی مردد بودم.


وقتی دیدم سوار ماشینم شدید خواستم شما را امتحان کنم .


 با خودم شرط کردم اگر بیست پنس را پس دادید بیایم . فردا خدمت می رسیم!


تعریف می کرد :

تمام وجودم دگرگون شد حالی شبیه غش  به من دست داد


من مشغول خودم بودم در حالی که داشتم تمام اسلام را

به بیست پنس می فروختم !!!


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۷ توسط احمد عاقلي

موضوع انشاء: يك لقمه نان حلال

 

نان حلال خيلي خيلي خوب است. من نان حلال را خيلي دوست دارم. ما بايد هميشه دنبال نان حلال باشيم. مثل آقا تقي. آقاتقي يك ماست‌بندي دارد. او هميشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت مي‌دهد تا آبي كه در شيرها مي‌ريزد و ماست مي‌بندد حلال باشد. آقا تقي مي‌گويد: آدم بايد يك لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا كه سرش را گذاشت روي زمين و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بيراه نباشد.

دايي من كارمند يك شركت است. او مي‌گويد: تا مطمئن نشوم كه ارباب رجوع از ته دل راضي شده، از او رشوه نمي‌گيرم. آدم بايد دنبال نان حلال باشد. دايي‌ام مي‌گويد: من ارباب رجوع را مجبور مي‌كنم قسم بخورد كه راضي است و بعد رشوه مي‌گيرم!

عموي من يك غذاخوري دارد. عمو هميشه حواسش است كه غذاي خوبي به مردم بدهد. او مي‌گويد: در غذاخوري ما از گوشت حيوانات پير استفاده نمي‌شود و هر چه ذبح مي‌كنيم كره الاغ است كه گوشتش تُرد و تازه است و كبابش خوب در مي‌آيد. او حتماً چك مي‌كند كه كره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمي‌كند. عمويم مي‌گويد: ارزش يك لقمه نان حلال از همه‌ي پول‌هاي دنيا بيشتر است!! آدم بايد حلال و حروم نكند. عمو مي‌گويد: تا پول آدم حلال نباشد، بركت نمي‌كند. پول حرام بي‌بركت است.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۴ توسط احمد عاقلي

داستان کوتاه وسوسه


کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است، وسوسه ی خودکشی

را که در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:

وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم.

زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم

و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.

سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم، و بویش به مشامم خورد،

در این لحظه،ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید.....

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۴ توسط احمد عاقلي


تاجر و 4 همسرش


روزي روزگاري تاجر ثروتمندي بود كه 4 زن داشت .

زن چهارم را از همه بيشتر دوست داشت و او را مدام با جواهرات گران قيمت و غذاهاي خوشمزه پذيرايي مي كرد... بسيار مراقبش بود و تنها بهترين چيزها را به او مي داد.

زن سومش را هم خيلي دوست داشت و به او افتخار ميكرد . پيش دوستهايش اورا براي جلوه گري مي برد گرچه واهمه شديدي داشت كه روزي او با مردي ديگر برود و تنهايش بگذارد 

واقعيت اين است كه او زن دومش را هم بسيار دوست مي داشت . او زني بسيار مهربان بود كه دائما نگران و مراقب مرد بود . مرد در هر مشكلي به او پناه مي برد و او نيز به تاجر كمك مي كرد تا گره كارش را بگشايد و از مخمصه بيرون بيايد.

اما زن اول مرد ، زني بسيار وفادار و توانا كه در حقيقت عامل اصلي ثروتمند شدن او و موفق بودنش در زندگي بود ، اصلا مورد توجه مرد نبود . با اينكه از صميم قلب عاشق شوهرش بود اما مرد تاجر به ندرت وجود او را در خانه اي كه تمام كارهايش با او بود حس مي كرد و تقريبا هيچ توجهي به او نداشت. 

روزي مرد احساس مريضي كرد و قبل از آنكه دير شود فهميد كه به زودي خواهد مرد. به دارايي زياد و زندگي مرفه خود انديشيد و با خود گفت : " من اكنون 4 زن دارم ، اما اگر بميرم ديگر هيچ كسي را نخواهم داشت ، چه تنها و بيچاره خواهم شد !" بنابرين تصميم گرفت با زنانش حرف بزند و براي تنهاييش فكري بكند .

اول از همه سراغ زن چهارم رفت و گفت : " من تورا از همه بيشتر دوست دارم و از همه بيشتر به تو توجه كرده ام و انواع راحتي ها را برايت فراهم آورده ام ، حالا در برابر اين همه محبت من آيا در مرگ با من همراه مي شوي تا تنها نمانم؟" زن به سرعت گفت :" هرگز" همين يك كلمه و مرد را رها كرد. 

ناچاربا قلبي كه به شدت شكسته بود نزد زن سوم رفت و گفت : " من در زندگي ترا بسيار دوست داشتم آيا در اين سفر همراه من خواهي آمد؟" زن گفت :" البته كه نه! زندگي در اينجا بسيار خوب است . تازه من بعد از تو مي خواهم دوباره ازدواج كنم و بيشتر خوش باشم " قلب مرد يخ كرد..


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۱۱ توسط احمد عاقلي


نقش «احساس» در گرانی‌ها

 

نامه یک گوسفند به مادرش


مادر عزیزتر از جانم بع

وقتی مرا از گله جدا کردند فکر می‌کردم که  مرا به دست قصاب خواهند سپرد و به همین دلیل بسیار نگران بودم البته همینطوری هم شد. حاج رحیم قصاب مرا از بازار خرید و به خانه خودش برد. آن شب را نمی‌دانی تا صبج چگونه سحر کردم؛ همه‌اش خواب چاقو می‌دیدم. صبح قصاب برایم آب آورد؛ فهمیدم که رفتنی هستم اشک جلوی چشمهایم را گرفت و برگشتم به سمت روستا و از ته دل چند بار بع بع کردم.

قصاب مشغول تیز کردن چاقویش بود که رضا، پسرش، آمد و گفت دست نگه دار که قیمت گوشت باز هم بالا رفته است فردا شاید قیمت یک کیلو گوشت بشود بیست هزار تومان. از آن روز به بعد چند صبح این اتفاق تکرار شد و دست بر قضا ما زنده ماندیم. حال هم قیمت گوشت به قدری گران شده است که کسی توان خرید آنرا ندارد و خیال من آسوده شده که حالا حالاها مردنی نیستم. اما بگویم از قصاب که مرد بسیار خوبی است. هوای مرا دارد؛ چیزی برایم کم نمی‌گذارد. یک بار چند تا سرفه کردم برایم دکتر آورد. برخی از مشتریان قصاب می‌گویند که اگر قیمت گوشت همین طوری بالا برود احتمال دارد که ما گوسفندان را نیز مانند اسب‌های روسی که ثبت ملی شده‌اند، ثبت ملی بکنند و بشویم پشتوانه ارزی برای مملکت! اگر اینگونه بشود احتمال دارد که من هم فکری برای تشکیل خانواده بکنم. نمی‌دانی مادر اینجا یک دختر گوسفند زیبایی است که از یک دشت آورده‌اند. چشم‌هایش شبیه آهو است. گاهی با هم درد دل می‌کنیم و شاید یک روز به خودم اجازه بدهم ازش خواستگاری کنم. مادر! دیگر زیاده عرضی نیست. سلامم را به برداران و خواهرانم برسان؛ به سگ گله هم سلام برسان.

گل سرخ و سفید و ارغوانی

ببوس از صورت هر که توانی


با تشکر از مهندس قربانی

ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۲/۰۱/۰۸ توسط احمد عاقلي

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند


روزی روزگاری پسرك فقیری زندگی می كرد كه برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می كرد.از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد. روزی متوجه شد كه تنها یك سكه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود كه شدیداً احساس گرسنگی می كرد.تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا كند. به طور اتفاقی درب خانه ای را زد.دختر جوان و زیبائی در را باز كرد.پسرك با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و به جای غذا ، فقط یك لیوان آب درخواست كرد.

 دختر كه متوجه گرسنگی شدید پسرك شده بود بجای آب برایش یك لیوان بزرگ شیر آورد. پسر با طمانینه و آهستگی شیر را سر كشید و گفت : «چقدر باید به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چیزی نباید بپردازی. مادر به ما آموخته كه نیكی، ما به ازائی ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صمیم قلب از شما سپاسگزاری می كنم»

 

سالها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد.پزشكان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان او اقدام كنند. :

 دكتر هوارد كلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگامی كه متوجه شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید.بلافاصله بلند شد و بسرعت به طرف اطاق بیمار حركت كرد.لباس پزشكی اش را بر تن كرد و برای دیدن مریضش وارد اطاق شد.در اولین نگاه اورا شناخت.


برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۱۲/۲۱ توسط احمد عاقلي

فقط یک ریال ...


یه روز یکی از خدا میپرسه خدایا ۱۰۰۰ سال برات چقدر ؟

خدا میگه به اندازه یک دقیقه

باز از خدا میپرسه خدایا ۱۰۰۰۰۰۰۰دلار برات چقدر؟

خدا میگه به اندازه یک ریال

بعد میگه خدایا میشه یک ریال به من بدی ؟

خدا میگه باشه فقط یک دقیقه صبر کن


سوال: اگر سر پرگار گیج برود چه می كشد؟

پاسخ : بیضی

سوال: شباهت دماسنج و ورقه امتحانی چیست؟

پاسخ : وقتی كه هر دو به صفر برسند، آدم می لرزد!

سوال: چرا همه می گویند: «عرضی ندارم» و به جای آن نمی گویند: «طولی ندارم»؟

پاسخ : اگر بخواهم جوابش را خدمتتان «عرض» كنم 2 ساعت «طول» می كشد!

یکی از شگفتی های ریاضی این است که حاصل ضرب عدد111111111 در خودش

برابر است با 12345678987654321


با تشکر از استاد بهروز صادقی

ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ توسط احمد عاقلي

کامیون حمل زباله

 

روزی با تاکسی عازم فرودگاه بودم.داشتیم درخط عبوری صحیح رانندگی


میکردیم که ناگهان یک ماشین درست در جلوی ما از محل پارک خود


  بیرون پرید.

 

رانندة تاکسی محکم ترمز گرفت. ماشین سر خورد،


و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از ماشین دیگر متوقف شد!

 

راننده ماشین دیگر سرش را ناگهان بيرون آورد و شروع کرد

 

 به فریاد زدن به طرف ما.

 

راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای آن شخص دست تکان داد.

 

منظورم این است که او واقعاً دوستانه برخورد کرد.

 

با تعجب از او پرسیدم:


((چرا شما اين رفتار را کردید؟ آن شخص نزدیک بود

 

 ماشین تان را از بین ببرد و ما رابه بیمارستان بفرستد!))

 

در آن هنگام بود که راننده تاکسی درسی را به من آموخت

 

که هرگز فراموش نکرده و برايتان توضيح ميدهم:

 

((قانون کامیون حمل زباله.))

 

 او توضیح داد که بسیاری از افراد مانند کامیون های حمل زباله هستند.

 

 آنها سرشار از آشغال، ناکامی، خشم، و ناامیدی در اطراف می گردند.

 

وقتی آشغال در اعماق وجودشان تلنبار می شود، آنها به جایی احتیاج دارند

 

 تا آن را تخلیه کنند و گاهی اوقات روی شما خالی می کنند.


به خودتان نگیرید. فقط لبخند بزنید، دست تکان بدهید،

 

برایشان آرزوی خیر بکنید، و بروید.


آشغال های آنها را نگیرید تا به افراد دیگر ی در سرکار،

 

در منزل، یا توی خیابان پخش کنيد.

 

حرف آخر این است که افراد موفق اجازه نمی دهند که کامیون های


آشغال روزشان را خراب کنند و باعث ناراحتی آنها شوند.

 

زندگی خیلی کوتاهتر از آن است که صبح با تأسف از خواب برخیزید،

 

از این رو.....

 

((افرادی را که با شما خوب رفتار می کنند دوست داشته باشید.

 

برای آنهایی که رفتار مناسبی ندارند دعا کنید.))

 

"زندگی ده درصد چیزی است که شما می سازید

 

 و نود درصد نحوه برداشت شماست"

ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۳۰ توسط احمد عاقلي
      حکایت بسیار تاثیر گزار

سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.

پسر خردسال سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی ترتیب اثر نمی دهند
.
سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.

سردار حسین خان حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد
را به فرمانفرما منعکس می کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید:((قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد.))

فرمانفرما پاسخ می دهد:((در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم مملکت خود را به پانصد تومان رشوه
سردار حسین خان نمی فروشد.
((
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد. درهمین ایام روزی افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.

فرمانفرما به حالی پریشان به گریه افتاده و به صدایی بلند می گوید:((افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه پیغمبری! والا اگر من قابل ترحم نبودم و
دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت)).

افضل الملک در حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:

((قربان این فرمایش را نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی فروشد
!((


با تشکر از آقای شاهنازیان

ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۲۱ توسط احمد عاقلي

مفهوم زندگی


جان لنون می گوید:

وقتی به مدرسه می رفت، با پرسش زیر مواجه شد


"بزرگ که شدی، می خوای چیکاره شوی؟"


می گوید:

"من پاسخ دادم می خواهم خوشحال شوم"


آن ها به من گفتند که مفهوم پرسش را متوجه نشده ام


من به آن ها گفتم:

"این شمایید که مفهوم زندگی را متوجه نشده اید"


با تشکر از آقای محمدی

ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۸ توسط احمد عاقلي


سنجش اعمال


پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت

 تا دستش
به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره.

مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش
گوش می داد.
پسرک پرسید:

«خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد:

«کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»
پسرک گفت:

«خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد:

 «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان
جارو می کنم.

 در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.»
مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.

مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:

«پسر…، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری

 دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد:

 «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم

که برای این خانم کار می کند


با تشکر از آقای خلقی

ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۲ توسط احمد عاقلي

چنگیزخان و شاهین اش


یک روز صبح، چنگیزخان مغول و درباریانش برای شکار بیرون رفتند. همراهانش تیرو کمانشان را برداشتند و چنگیزخان شاهین محبوبش را روی ساعدش نشاند. شاهین از هر پیکانی دقیق تر و بهتر بود، چرا که می توانست در آسمان بالا برود و آنچه را ببیند که انسان نمی دید.


 برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۰ توسط احمد عاقلي
 
داستان آموزنده
وقت رسیدن مرگ


نشسته بود داشت تلویزیون میدید که یهو مرگ اومد پیشش …
مرگ گفت : الان نوبت توئه که ببرمت …
مرده یه کم آشفته شد و گفت :

داداش اگه راه داره بیخیال ما بشو بذار واسه بعدا …
مرگ : نه اصلا راه نداره.

همه چی طبق برنامست.طبق لیست من الان نوبت توئه
مرده گفت :

 حداقل بذار یه شربت بیارم خستگیت در بره بعد جونمو بگیر …
مرگ قبول کرد و مرده رفت شربت بیاره…
توی شربت ۲ تا قرص خواب خیلی قوی ریخت …
مرگ وقتی شربته رو خورد به خواب عمیقی فرو رفت…
مرده وقتی مرگ خواب بود لیستو برداشت

 اسمشو پاک کرد نوشت آخر لیست و منتظر شد تا مرگ بیدار شه …

مرگ وقتی بیدار شد گفت :

دمت گرم داداش حسابی حال دادی خستگیم در رفت !
بخاطر این محبتت منم بیخیال تو میشم

و میرم از آخر شروع به جون گرفتن میکنم !
نتیجه اخلاقی:

سر هرکسی رو میشه کلاه گذاشت… الا سر مرگ….
سر مرگ رو تابحال هیچ کس نتونسته کلاه بگذاره… بیاییم با زنده ها هم …
منصفانه رفتار کنیم تا به وقت رسیدن مرگ هم منصفانه بپذیریم
که وقت رفتمونه و بی جهت تلاش مذبوحانه نکنیم !
با تشکر از آقای سید پوریام
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۱۱/۱۰ توسط احمد عاقلي


آبراهام لینکلن


آبراهام لینکلن پسر یک کفاش بود، پدر لینکلن کفش های

افراد مهم سیاسی را تعمیر و یا تمیز می کرد.
آبراهام پس از سالها تلاش و شکست،در سال 1861 به عنوان

رئیس جمهور برگزیده شد.


 برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۱/۱۱/۰۶ توسط احمد عاقلي


چرا "استکان"؟؟


در زمان های قدیم هنگامیکه هندوها با کشورهای عربی مراوده تجاری داشتند

برای نوشیدن چای به همراه خود پیاله هایی را به این کشور ها خصوصا عراق

و شام قدیم آوردند که در آن کشور ها به بیاله معروف شد.


پس از آن اروپاییانی که برای تجارت به کشورهای عربی سفر میکردند

چون در کشورشان از فنجان برای نوشیدن چای یا قهوه استفاده میکردند

هنگام بازگشت به کشورشان این پیاله ها رابه عنوان یادگاری میبردند

و آن را (East - Tea - Can) ناميدند یعنی( یک ظرف چای شرقی ) ودرآن

كشورها اين نام بسيارفراگير شد. سپس بواسطه ي مسافرتها،به تدريج

اين كلمه به كشورهاي شرقي بازگشت ومتداول شد.


به مرور زمان "ايست تي کن" به استکان تبديل شد!

حالا ديگر همگي‌ميدانيد که ريشه اين جريان از کجاست!

ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۹ توسط احمد عاقلي

گاهی به نگاهمان نگاهی بیندازیم


استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام

از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:

« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید

به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید

اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در

زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید

 او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:

« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم

اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود

و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود

تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای

اتوبوس تغییر کرد.



 برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید



ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۸ توسط احمد عاقلي


ظرفیت معروف شدن


يكى از بهترين دروازه بانان فوتبال جهان دروازه بان تيم ملى اسپانيا كه در

رئال مادريد صاحب ركوردهاى عجيب و غريبى شده، هفته قبل كارى كرد كه قلب

همه انسان هاى عاطفى را لرزاند.

ظاهراً «ايكر» همراه خانواده اش براى خوردن غذا به يك رستوران رفته بود كه

در آنجا با يك نوجوان ۱۳ ساله كه دچار نقص عضو بوده روبه رو مى شود

پسرك بيمار به محض ديدن دروازه بان افسانه اى اسپانيا به سراغ او مى رود

و مى گويد:

«آقاى كاسياس ...در روز بازى با پرتغال،تو به اين خاطر موفق شدى پنالتى ها

رادريافت كنى كه من وبقيه دوستانم درمدرسه بچه هاى استثنايى،برايت دعاكرديم!»

ايكر كاسياس كه به سختى جلوى اشكش را مى گيرد از پسرك تشكر مى كند

و نام و آدرس مدرسه را از او مى گيرد و ...


 برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۷ توسط احمد عاقلي

مطلب طنز است زیاد جدی نگیرید


زن ها بهترین دکتر هستند!!!


زنه شوهرشو میبره دکتر..!

دکتر به زنه میگه: خانم، نباید هیچ استرسی به شوهرتون وارد بشه.

باید خوب غذا بخوره، هرچی که میخواد براش فراهم بشه

و برای 1 سال هیچ بحث و دعوایی سر هیچ موضوعی حتی سر طلا

و سکه و ماشین و خونه هم نباید با هم داشته باشن.


تو راه برگشت مرده میپرسه: خانم ،دکتر چی گفت؟

زنه میگه : هیچی، گفت تو هیچ شانسی برای زنده موندن نداری


   با آرزوی ایامی خوش و همراه با خوشبختی برای همه زوجها

ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۷ توسط احمد عاقلي

هرگز زود قضاوت نکنید
 
پس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی،پزشک با

عجله راهی بيمارستان شد ،او پس از اينکه جواب تلفن را داد،

بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد .
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود.
به محض ديدن دکتر، پدر داد زد:

چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟

مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت:

“متأسفم،من دربیمارستان نبودم و پس ازدريافت تماس تلفنی،هرچه سريعتر

 خودم را رساندم و اکنون،اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم

 را انجام دهم“.
پدر با عصبانيت گفت:

”آرام باشم؟!

 برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۱۰/۱۷ توسط احمد عاقلي



داستان عقاب


 عمر عقاب از همه پرندگان نوع خود درازتر است

عقاب می تواند تا 70 سال زندگی کند.

ولی برای اینکه به این سن برسد باید تصمیم دشواری بگیرد.

زمانی که عقاب به 40 سالگی می رسد:

چنگال های بلند و انعطاف پذیرش دیگر نمی توانند طعمه را گرفته را نگاه دارند.

نوک بلندو تیزش خمیده و کند می شود

شهبال های کهن سالش بر اثر کلفت شدن پرها به

سینه اش می چسببند و پرواز برای عقابل دشوار می گردد.

در این هنگام عقاب تنها دو گزینه در پیش روی دارد.

یاباید بمیرد و یا آن که فراینددردناکی را که 150 روز به درازا می کشد پذیرا گردد.


برای گذرانیدن این فرایند عقاب باید به نوک کوهی که در آنجا آشیانه دارد پرواز کند.

در آنجا عقاب نوکش را آن قدر به سنگ می کوبد تا نوکش از جای کنده شود.

پس از کنده شدن نوکش ٬ عقاب باید صبر کند تا نوک تازه ای در جای نوک کهنه رشد کند ٬

سپس باید چنگال 4 پیش را از جای برکند.

زمانی که به جای چنگال های کنده شده ٬ چنگال های تازه ای در آیند ٬ آن وقت عقابل

شروع به کندن همه پرهای قدیمی اش می کند.

سرانجام ٬ پس از 5 ماه عقاب پروازی را که تولد دوباره نام دارد آغاز کرده ...

و 30 سال دیگر زندگی می کند.



چرا این دگرگونی ضروری است؟؟؟

بیشتر وقت ها برای بقا ٬ ما باید فرایند دگرگونی را آغاز کنیم.


گاهی وقت ها باید از خاطرات قدیمی ٬ عادتهای کهنه و سنتهای گذشته رها شویم.

تنها زمانی که از سنگینی بارهای گذشته آزاد شویم می توانیم

از فرستهای زمان حال بهره مند گردیم.



حال شما در چه فکری هستید؟


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۱/۱۰/۰۸ توسط احمد عاقلي

لذت زندگی


دو میمون روی شاخه درختی نشسته بودند و به غروب خورشید نگاه میکردند.

یکی از دیگری پرسید: چرا هنگام غروب رنگ آسمان تغییر میکند؟

میمون دوم گفت:

اگر بخواهیم همه چیز را توضیح بدهیم، مجالی برای زندگی نمی ماند.

گاهی اوقات باید بدون توضیح از واقعیتی که در اطرافت میبینی، لذت ببری.

میمون اول با ناراحتی گفت:

تو فقط به دنبال لذت زندگی هستی و هیچ وقت نمی خواهی واقعیتها را با منطق بیان کنی.

در همین حال هزار پایی از کنار آنها میگذشت.

میمون دوم با دیدن هزار پا از او پرسید:

هزار پا، تو چگونه این همه پا را با هماهنگی حرکت میدهی؟

هزارپا جواب داد:

تا به امروز راجع به این موضوع فکر نکرده ام.

میمون دوم گفت:

خوب فکر کن چون این میمون راجع به همه چیز توضیح منطقی میخواهد.

هزار پا نگاهی به پاهایش کرد و خواست توضیحی بدهد:

خوب اول این پا را حرکت میدهم، نه، نه. شاید اول این یکی را.

باید اول بدنم را بچرخانم، ...

هزار پا مدتی سعی کرد تا توضیح مناسبی برای حرکت دادن پاهایش بیان کند.

ولی هرچه بیشتر سعی میکرد، ناموفقتر بود.

پس با ناامیدی سعی کرد به راه خودش ادامه دهد، ولی متوجه شد که نمیتواند.

با ناراحتی گفت: ببین چه بلایی به سرم آوردید.

آنقدر سعی کردم چگونگی حرکتم را توضیح دهم که راه رفتن یادم رفت.

میمون دوم به اولی گفت: میبینی! وقتی سعی میکنی همه چیز را توضیح دهی اینطور میشود.

پس دوباره به غروب آفتاب خیره شد تا از آن لذت ببرد.

(پائلو کوئلو)


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۰۹/۲۸ توسط احمد عاقلي

عشق،ثروت و موفقیت


زنی از خانه بیرون آمد و سه پیرمرد را با ریش های بلند جلوی در دید.

به آنها گفت:
« من شما را نمی شناسم ولی فکر می کنم گرسنه باشید،
بفرمائید داخل تا چیزی برای خوردن به شما بدهم.»
آنها پرسیدند:« آیا شوهرتان خانه است؟»

زن گفت: « نه، او به دنبال کاری بیرون از خانه رفته.»
آنها گفتند: « پس ما نمی توانیم وارد شویم.»

عصر وقتی شوهر به خانه برگشت، زن ماجرا را برای او تعریف کرد.
.
شوهرش به او گفت:
« برو به آنها بگو شوهرم آمده، بفرمائید داخل.»

زن بیرون رفت و آنها را به خانه دعوت کرد.
آنها گفتند: « ما با هم داخل خانه نمی شویم.»

زن با تعجب پرسید:
« چرا!؟» یکی از پیرمردها به دیگری اشاره کرد
و گفت:« نام او ثروت است.»

و به پیرمرد دیگر اشاره کرد و گفت:
« نام او موفقیت است. و نام من عشق است،
حالا انتخاب کنید که کدام یک از ما وارد خانه شما شویم.»

زن پیش شوهرش برگشت و ماجرا را تعریف کرد.
شوهـر گفت:
« چه خوب، ثـروت را دعوت کنیم تا خانه مان پر از ثروت شود! »

ولی همسرش مخالفت کرد و گفت:« چرا موفقیت را دعوت نکنیم؟»

عروس خانه که سخنان آنها را می شنید،پیشنهاد کرد:
« بگذارید عشق را دعوت کنیم تا خانه پر از عشق و محبت شود.»

مرد و زن هر دو موافقت کردند. زن بیرون رفت و گفت:
« کدام یک از شما عشق است؟ او مهمان ماست.»

عشق بلند شد و ثروت و موفقیت هم بلند شدند

 و دنبال او راه افتادند.

زن با تعجب پرسید:« شما دیگر چرا می آیید؟»

پیرمردها با هم گفتند:
« اگر شما ثروت یا موفقیت را دعوت می کردید، بقیه نمی آمدند
ولی هرجا که عشق است ثروت و موفقیت هم هست!»

با تشکر از آقای کوهی


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۱/۰۹/۲۵ توسط احمد عاقلي

هيچ چيز غير ممكن نيست

 

        روزگاری مرید و مرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر

هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید.

ناگهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر

محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.


آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از

شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مریدو مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند.

در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز

زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،

تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.

با تشکراز دکتر پور ربی 


برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۸ توسط احمد عاقلي

 

 

برگه ریاضی مجتبی 

 

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ،

 آب دهانش را قورت داد

خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین انداخت و رفت

 

برگه مجتبی ،  دست به دست بین معلم ها می گشت

اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود

 

امتحان ریاضی ثلث اول :

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید

جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما

سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟

جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه

که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد

و گره ای از کار هیچ کس باز نمی کند

سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟

جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم

بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست

 

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

سئوال : نامساوی را تعریف کنید

جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران

اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که نباشد

سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟

جواب : همان خاصیت پول داری است آقا

که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی

و گرنه مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی

سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟

جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ،

  که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود

 

معلم ریاضی ،  ادامه نداد برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت

مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ،

برگشت با صدای لرزانش فریاد زد

آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟

بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید

 و پشت در گم شد

 

 با تشکر از دوست عزیزم آقای حسین بازمحمدی

ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۵ توسط احمد عاقلي

  قسمت هركس...

 

روزی مردی برای خود خانه ای بزرگ و زیبا خرید که
 
حیاطی بزرگ با درختان میوه داشت.
 
در همسایگی او خانه ای قدیمی بود که صاحبی حسود داشت
 
که همیشه سعی می کرد اوقات او را تلخ کند و با گذاشتن زباله
 
 کنار خانه اش و ریختن آشغال آزارش می داد .
 
 
یک روز صبح خوشحال از خواب برخاست و همین که به ایوان
 
 رفت دید یک سطل پر از زباله در ایوان است.
 
 
سطل را تمیز کرد ، برق انداخت و آن را از میوه های تازه و رسیده
 
 حیاط خود پر کرد تا برای همسایه ببرد .
 
 
وقتی همسایه صدای در زدن او را شنید خوشحال شد و پیش
 
 خود فکر کرد این بار دیگر برای دعوا آمده است .
 

برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۰۹/۱۳ توسط احمد عاقلي

واقعا خدا عادل است؟


زنى به حضور حضرت داوود (علیه السلام ) آمد و گفت :

اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟

داوود (علیه السلام ) فرمود: خداوند عادلى است که هرگز ظلم نمى کند.

سپس فرمود:

مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟

زن گفت : من بیوه زن هستم و سه دختر دارم ، با دستم، ریسندگى مى کنم ، دیروزشال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم، و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد، و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .


برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۱/۰۹/۱۰ توسط احمد عاقلي

شهامت گذشتن از گردو ها

 

حکایت میکنند که روزی مردی ثروتمند سبدی بزرگ را پر از گردو کرد،

آن را پشت اسب گذاشت و وارد بازار دهکده شد، سپس سبد را روی زمین

 گذاشت و به مردم گفت:

 "این سبد گردو را هدیه میدهم به مردم این دهکده، فقط در صف بایستید

 و هر کدام یک گردو بردارید، به اندازه تعداد اهالی، گردو در این سبد است

 و به همه  می‌رسد".

مرد ثروتمند این را گفت و رفت. مردم دهکده پشت سر هم صف ایستادند

و یکی‌یکی از داخل سبد گردو برداشتند.


برای مطالعه کامل مطلب،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۹ توسط احمد عاقلي

آرامش، محصول وجدان صادق است

 

پسرک و دخترک مشغول بازی بودند...

پسرک یک سری کامل تیله داشت و دخترک چندتایی شیرینی با خودش داشت.

پسر به دختر گفت:من همه تیله هامو بهت میدم؛ در عوض تو همه شیرینیهات رو

به من بده !

دخترکوچولو قبول کرداما پسر کوچولوبزرگترین وقشنگترین تیله رویواشکی واسه

خودش برداشت و بقیه رو به دختر کوچولو داد...!

اما دخترکوچولو درکمال صداقت وطبق قولی که داده بودتمام شیرینیهایش

 را به پسرک داد...

آن شب دختر کوچولو باآرامش تمام خوابید وراحت خوابش بردولی پسرکوچولو

نمی توانست بخوابد،چون به این فکرمیکردکه همانطورکه خودش بهترین تیله اش

 رایواشکی پنهان کرده شایددختر کوچولو هم مثل اومقداری ازشیرینیهایش را قایم

 کرده و همه شیرینی هایش را به او نداده ...!!!

نتیجه داستان

عذاب وجدان همیشه متعلق به كسی است كه صادق نیست اما آرامش سهم

 كسی است كه صادق است...

لذت دنیا متعلق به كسی نیست كه با آدم صادق زندگی می كند بلکه آرامش دنیا

سهم كسی است كه با وجدان صادق زندگی میكند...

داستانی از پائولو کوئیلو  


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۱/۰۸/۲۶ توسط احمد عاقلي

حکایتی از مولانا


پیر مرد تهی دست، زندگی را در نهایت فقر و تنگدستی می گذراند و با سائلی
برای زن و فرزندانش قوت و غذائی ناچیز فراهم می کرد.
 
از قضا یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقان مقداری گندم در دامن لباس اش
 ریخت و پیرمرد گوشه های آن را به هم گره زد و در همان حالی که به خانه
بر می گشت با پروردگار از مشکلات خود سخن می گفت و برای گشایش آنها
فرج می طلبید و تکرار می کرد :
 
 
ای گشاینده گره های ناگشوده عنایتی فرما و گره ای
 
از گره های زندگی ما بگشای.
 
 
پیر مرد در حالی که این دعا را با خود زمزمه می کرد و می رفت
یکباره یک گره از گره های دامنش گشوده شد
 
و گندم ها به زمین ریخت او به شدت ناراحت شد و رو به خدا کرد و گفت :
 
من تو را کی گفتم ای یار عزیز
کاین گره بگشای و گندم را بریز
آن گره را چون نیارستی گشود
این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟!
 
 
پیر مرد نشست تا گندم های به زمین ریخته را جمع کند ولی در کمال
 
 ناباوری دید دانه های گندم روی همیانی از زر ریخته است!
 
 
پس متوجه فضل و رحمت خداوندی شد و متواضعانه به سجده افتاد
 
و از خدا طلب بخشش نمود...
 
 
نتيجه گيري مولانا از بيان اين حكايت:‌
 
تو مبین اندر درختی یا به چاه
 
تو مرا بین که منم مفتاح راه
 
 
با تشکر از دکتر عبداللهی

برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ دوشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۲۲ توسط احمد عاقلي

داستان زیبای

 ” عشق در بیمارستان “

 

از لحظه اي که در يکي از اتاق هاي بيمارستان بستري شده بودم، زن و شوهري در تخت روبروي من مناقشه ي بي پاياني را ادامه مي دادند.

زن مي خواست از بيمارستان مرخص شود و شوهرش مي خواست او همان جا بماند.

از حرف هاي پرستارها متوجه شدم که زن يک تومور دارد و حالش بسيار وخيم است.

در بين مناقشه اين دو نفر کم کم با وضيعت زندگي آنها آشنا شدم.

يک خانواده روستائي ساده بودند با دو بچه.

دختري که سال گذشته وارد دانشگاه شده و يک پسر که در دبيرستان درس مي خواند و تمام ثروتشان يک مزرعه کوچک، شش گوسفند و يک گاو است.

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۱۱ توسط احمد عاقلي

 

شخصی بود که تمام زندگی اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود و وقتی از دنیا رفت همه می گفتند به بهشت رفته است.

آدم مهربانی مثل او حتما به بهشت می رفت.در آن زمان بهشت هنوز به مرحله کیفیت فراگیر نرسیده بود.

استقبال از او با تشریفات مناسب انجام نشد.دختری که باید او را راه می داد نگاه سریعی به لیست انداخت و وقتی نام او را نیافت او را به دوزخ فرستاد.

در دوزخ هیچ کس از آدم دعوت نامه یا کارت شناسایی نمی خواهد هر کس به آنجا برسد می تواند وارد شود .

آن شخص وارد شد و آنجا ماند.چند روز بعد ابلیس با خشم به دروازه بهشت رفت و یقه پطرس قدیس را گرفت پطرس که نمی دانست ماجرا از چه قرار است پرسید چه شده است؟

 ابلیس که از خشم قرمز شده بود گفت: آن شخص را که به دوزخ فرستاده اید آمده و کار و زندگی ما را به هم زده.از وقتی که رسیده نشسته وبه حرفهای دیگران گوش می دهد…در چشم هایشان نگاه می کند..به درد و دلشان می رسد حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو می کنند..یکدیگر را درآغوش می کشند و می بوسند..دوزخ جای این کارها نیست!!!

بیایید و این مرد را پس بگیرید وقتی راوی قصه اش را تمام کرد با مهربانی به من نگریست و گفت:

با چنان عشقی زندگی کن که حتی

 اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادی …

خود شیطان تو را به بهشت بازگرداند

داستانی از پائولو کوئلیو


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۹ توسط احمد عاقلي
 
فرق دیوانه و احمق

 

خودرو مردی در هنگام رانندگی، درست جلوی حیاط یک تیمارستان پنچر شد و مجبورشد همانجا به تعویض لاستیک بپردازد.
 
هنگامی که سرگرم این کار بود، ماشین دیگری به سرعت ازروی مهره های چرخ که در کنار ماشین بودند گذشت وآنها را به درون جوی آب انداخت و آب مهره ها را برد.
مرد حیران مانده بود که چکار کند.

تصمیم گرفت که ماشینش را همان جا رها کند و برای خرید مهره چرخ برود.

در این حین، یکی از دیوانه ها که از پشت نرده های حیاط تیمارستان نظاره گر این ماجرا بود، او را صدا زد و گفت: از ٣ چرخ دیگرماشین، از هرکدام یک مهره بازکن و این لاستیک را با ٣ مهره ببند و برو تا بهتعمیرگاه برسی.

آن مرد اول توجهی به این حرف نکرد ولی بعد که با خودش فکر کرد دید راست می گوید و بهتر است همین کار را بکند.

پس به راهنمایی او عمل کرد و لاستیک زاپاس را بست.
هنگامی که خواست حرکت کند رو به آن دیوانه کرد و گفت: «خیلی فکر جالب و هوشمندانه ای داشتی.
پس چرا توی تیمارستان انداختنت؟
 
دیوانه لبخندی زد و گفت:
 من اینجام چون دیوانه ام ولی احمق که نیستم.

برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۷ توسط احمد عاقلي

داستانی آموزنده از نادر ابراهیمی

 

قلب کوچک من

 

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند،‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.

برای همین هم، مدتی است دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم... یا... نمی‌دانم... کسی که خیلی خوب است، کسی که واقعا حقش است توی قلب خیلی کوچولو و تمیز من خانه داشته باشد.

خب راست می‌گویم دیگر . نه؟

پدرم می‌گوید:‌ قلب، مسافر خانه نیست که آدم‌ها بیایند، دو سه ساعت یا دو سه روز توی آن بمانند و بعد بروند. قلب، لانه‌ی گنجشک نیست که در بهار ساخته بشود و در پاییز باد آن را با خودش ببرد...

قلب، راستش نمی‌دانم چیست، اما این را می‌دانم که فقط جای آدم‌های خیلی خیلی خوب است ـ برای همیشه ...

خب... بعد از مدت‌ها که فکر کردم، تصمیم گرفتم قلبم را بدهم به مادرم، تمام قلبم را تمام تمامش را بدهم به مادرم، و این کار را هم کردم...

اما...

اما وقتی به قلبم نگاه کردم، دیدم، با این که مادر خوبم توی قلبم جا گرفته، خیلی هم راحت است، باز هم نصف قلبم خالی مانده...

خب معلوم است. من از اول هم باید عقلم می‌رسید و قلبم را به هر دوتاشان می‌دادم؛ به پدرم و مادرم.

پس، همین کار را کردم.

بعدش می‌دانید چطور شد؟ بله، درست است. نگاه کردم و دیدم که بازهم ، توی قلبم، مقداری جای خالی مانده...

فورا تصمیم گرفتم آن گوشه‌ی خالی قلبم را بدهم به چند نفر؛ چند نفر که خیلی دوستشان داشتم؛ و این کار را هم کردم:

برادر بزرگم، خواهر کوچکم، پدر بزرگم، مادر بزرگم، یک دایی مهربان و یک عموی خوش اخلاقم را هم توی قلبم جا دادم...

فکر کردم حالا دیگر توی قلبم حسابی شلوغ شده... این همه آدم، توی قلب به این کوچکی، مگر می‌شود؟

اما وقتی نگاه کردم،‌خدا جان! می‌دانید چی دیدم؟

دیدم که همه این آدم‌ها، درست توی نصف قلبم جا گرفته‌اند؛ درست نصف ـ با اینکه خیلی راحت هم ولو شده بودند و می‌گفتند و می‌خندیدند. و هیچ گله‌یی هم از تنگی جا نداشتند....

من وقتی دیدم همه‌ی آدم‌های خوب را دارم توی قلبم جا می‌دهم، سعی کردم این عموی پدرم را هم ببرم توی قلبم و یک گوشه بهش جا بدهم... اما... جا نگرفت... هرچی کردم جا نگرفت... دلم هم سوخت... اما چکار کنم؟ جا نگرفت دیگر. تقصیر من که نیست حتما تقصیر خودش است. یعنی، راستش، هر وقت که خودش هم، با زحمت و فشار، جا می‌گرفت، صندوق بزرگ پول‌هایش بیرون می‌ماند و او، دَوان دَوان از قلبم می‌آمد بیرون تا صندوق را بردارد...

با تشکر از آقای گلشنی


برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۷ توسط احمد عاقلي

عشق بی پایان


پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد

 و آسیب دید عابرانی که رد می شدند به سرعت او را به اولین

درمانگاه رساندند . .


پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند.

سپس به او گفتند:

 "باید ازت عکسبرداری بشه تا مطمئن بشیم جائی از بدنت آسیب دیدگی

 یا شکستگی نداشته باشه "


 

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید

برچسب‌ها: تازه های اقتصادی, تازه های علمی, تازه های اجنماعی, فرهنگی و ورزشی در اقتصاد مرند

ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ چهارشنبه ۱۳۹۱/۰۸/۰۳ توسط احمد عاقلي

خرید بلیط سیرک 

 

وقتی که نوجوان بودم، یک شب با پدرم در صف خرید بلیط سیرک

 ایستاده بودیم.

جلوی ما یک خانواده پرجمعیت ایستاده بودند.به نظر می رسید

پول زیادی نداشتند.

شش بچه که همگی زیر دوازده سال بودند، لباس های کهنه

 ولی در عین حال تمیـز پوشیده بودنـد.

بچه ها همگی با ادب بودند.

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۲۳ توسط احمد عاقلي

حکمت چیست؟


روزی استادی در کنار دریا راه می رفت که نوجوانی

نزد او آمد و گفت:


«استاد! می شود در یک جمله به من بگویید بزرگترین

 حکمت چیست »

استاد از نوجوان خواست وارد آب بشود.


نوجوان این کار را کرد.

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ جمعه ۱۳۹۱/۰۷/۲۱ توسط احمد عاقلي

معرفت روباهی که از شرم دوستانش سکته کرد

محمد درویش از فعالان محیط زیست دروبلاگش نوشته است:

نامش اصغر درخشان است، هفت سالی می‌شود که می‌شناسمش.

نخستین بار در ارتفاعات بالادست تنگ زندان واقع در شمال منطقه

حفاظت شده سبزکوه دیدمش …

 او یکی از محیط‌بان‌های پاسگاه چهارتاق در جنب ناغان بود؛ محیط‌بانی

 که افتخار می‌کند به رسالتی که برعهده گرفته است …

چندی پیش دوباره او را دیدم، اینبار در کنار زاینده رود و در

نزدیکی‌های منطقه حفاظت شده شیدا …

برایم داستانی را تعریف کرد که تکانم داد و اشک از چشمانم جاری

ساخت قرار است یک گروه فیلمساز، ماجرایی را که او دیده است،

تبدیل به یک فیلم کند

 اما تا آن زمان، فکر می‌کنم کمترین قدردانی از او و از روح بلند آن روباه

شیدا، آنست که شماخوبان روزگارو مخاطبان عزیزدل‌نوشته‌هایم راهم

ازآن آگاه کنم.

اصغر می‌گوید:

روزی که مشغول گشت زنی در منطقه حفاظت شده شیدا بوده است،

متوجه انباشت مقداری لاشه مرغ می‌شود که احتمالاً از طریق

مرغداری‌های محل و پنهانی در آن ناحیه تخلیه شده بودند.

برای مطالعه کامل مطلب فوق،ذیلا ادامه مطلب را کلیک کنید 


ادامه مطلب...
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۸ توسط احمد عاقلي

 پیشرفت

 يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد

 تا تو اتوبان ميرفته،يهو ميبينه یک موتور گازی ازش جلو زد! 
 
خيلی شاكی ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت
 
دويست از بغل موتوره رد ميشه.
 
 
 یک مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه
 
 متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! 
  
ديگه پاک قاطی می کنه  با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. 
 
همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور
 
گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! 
 
طرف كم مياره، ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده .
 
خلاصه دوتایی واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه،
 
ميره جلو موتوريه، ميگه:
 
 آقا !  من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازی
 
 روی ما رو کم کردی؟!
 
موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه : 
 
والله ... داداش... خدا پدرت رو بيامرزه وایستادی!...
 
کش شلوارم گیر کرده به آیینه بغلت!
 
  
نتیجه اخلاقی:
 
اگه می بینید بعضی ها در کمال بی استعدادی پیشرفت های
 
 قابل ملاحظه ای دارند بینید کش شلوارشان به کدام
 
مدیر گیر کرده...!   
 
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۶ توسط احمد عاقلي

اوبونتو

 
یک پژوهشگرانسان شناس، در آفریقا، به تعدادی از
 
بچه های بومی یک بازی را پیشنهاد کرد
 
او سبدی از میوه را در نزدیکی یک درخت گذاشت و گفت هر کسی
 
 که زودتر به آن برسد آن میوه های خوشمزه را برنده می شود
 
هنگامی که  فرمان دویدن داده شد ، آن بچه ها دستان هم را گرفتند
 
 و  بایکدیگر دویده و در کنار درخت، خوشحال به دور آن سبد میوه نشستند. 
 
وقتی پژوهشگر علت این رفتار آن ها را پرسید وگفت درحالی که
 
یک نفراز شما می توانست به تنهایی همه میوه ها را برنده شود،
 
چرا از هم جلو نزدید؟
 
 آنها گفتند: " اوبونتو"* ؛
 
 به این معنا که:
 
 "چگونه یکی ازمامیتونه خوشحال باشه،
 
 در حالی که دیگران ناراحتند"؟
 
 
اوبونتو" در فرهنگ "ژوسا" یعنی : من هستم، چون ما هستیم
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۶ توسط احمد عاقلي

شک

 

 در فولكلور آلمان ، قصه اي هست كه این چنین بیان می شود :

مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده .
 
شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد،براي همين،تمام
 
 روز اور ا زير نظر گرفت.

متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد،مثل يك دزد
 
راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند
 
 پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت
 
 به خانه برگردد،لباسش را عوض كند،نزدقاضي برودوشكايت كند.

اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد .
 
زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و
 
 دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او
 
مثل يك آدم شريف راه مي رود،حرف مي زند،و رفتار مي كند .
پائلو کوئیلو
 
.......................

همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که
 
ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی
 
را می بینیم که دوست داریم ببینیم
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۱۳ توسط احمد عاقلي
  اعضای گروه۹۹رابشناسیم
 
 

پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد،

باز هم از زندگی خود راضی نبود؛

اما خود نیز علت را نمی دانست.

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد.

هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد،صدای ترانه ای را شنید.

به دنبال صدا، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش

 برق سعادت و شادی دیده می شد.

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید:

‘چرا اینقدر شاد هستی؟’


آشپز جواب داد:

 ‘قربان، من فقط یک آشپز هستم، اما تلاش می کنم

 تا همسر و بچه ام را شاد کنم.

ما خانه ای حصیری تهیه کرده  ایم و به اندازه کافی

خوراک و پوشاک داریم.

بدین سبب من راضی و خوشحال هستم…’

پس از شنیدن سخن آشپز، پادشاه با نخست وزیر

 در این مورد صحبت کرد.

نخست وزیر به پادشاه گفت :

 ‘قربان، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست!!!


اگر او به این گروه نپیوندد، نشانگر آن است که مرد

 خوشبینی است.’


پادشاه با تعجب پرسید: ‘گروه 99 چیست؟؟؟’


نخست وزیر جواب داد:

 ‘اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست،


باید این  کار را انجام دهید:

یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید.


به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست!!!’


پادشاه بر اساس حرف های نخست وزیر فرمان داد یک

کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند..


آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در

 کیسه را دید. با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد.


با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس

از شادی آشفته و شوریده گشت.


آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت

و آنها را شمرد. 99 سکه؟؟؟


آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است.

 بارها طلاها را شمرد؛ ولی واقعاً 99 سکه بود!!!


او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست!!!


فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی

 سکه صدم کرد. اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد؛


اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد!!!


آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا

 بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد


و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند.


تا دیروقت کار کرد.

به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد

و از همسر و فرزندش انتقاد کردکه چرا وی را بیدار نکرده اند!!!

 آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند؛


او فقط تا حد توان کار می کرد!!!


پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر

 آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید.


نخست وزیر جواب داد:

‘قربان،حالا این آشپز رسماً به عضویت گروه 99 درآمد!!!


اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند:

 آنان زیاد دارند اما ...راضی نیستند

...........................................


خوشبختي ما در سه جمله است :

 تجربه از ديروز، استفاده از امروز، اميد به فردا 

 

ولي ما با سه جمله ديگر زندگي مان را تباه مي کنيم :

حسرت ديروز، اتلاف امروز، ترس از فردا

 
 
ارسال در تاريخ یکشنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۹ توسط احمد عاقلي

 دوست داشتن ما

 

این داستان رفتار بعضی از آدم هایی است که کنارمان هستند.

دوستشون داریم و دوستمون دارند ولی ما رونمی فهمند
 
و فقط تو دنیای خودشون دارند بهترین رفتار را با ما می کنند.
 
 
ماهیمون هی می خواست یه چیزی بهم بگه. تا دهنشو وا
 
می کرد آب می رفت تو دهنش نمی تونست بگه.
 
دست کردم تو آکواریوم درش آوردم.
 
شروع کرد از خوشحالی بالا پایین پریدن!
 
دلم نیومد دوباره بندازمش اون تو.
 
اینقده بالا پایین پرید خسته شد خوابیـــد!
 
دیدم بهترین موقعه تا خوابه،دوباره بندازمش تو آب.
 
 ولی الان چند ساعته بیدار نشده...
 
یعنی فکرکنم بیدار شده،دیده انداختمش اون تو،
 
قهر کرده خودشو زده به خواب
 
 
با تشکر از آقای مهندس کاظمی 
ارسال در تاريخ شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۸ توسط احمد عاقلي

منطق

 

شاگردی از استاد پرسید:منطق چیست؟ استاد کمی فکر کرد و جواب داد :

گوش کنید،مثالی می زنم،دو مردپیش من می آیند.

یکی تمیز ودیگری کثیف من به آن ها پیشنهاد می کنم حمام کنند.

شما فکر می کنید ، کدام یک این کار را انجام دهند ؟

هردو شاگرد یک زبان جواب دادند : خوب مسلما کثیفه !
 
استاد گفت : نه،تمیزه .
 
چون او به حمام کردن عادت کرده و کثیفه قدر آن را نمی داند.
 
 
پس چه کسی حمام می کند ؟
 
 
حالا پسرها می گویند : تمیزه !
 
 
استاد جواب داد : نه ، کثیفه ، چون او به حمام احتیاج دارد.
 
و باز پرسید :
 
خوب،پس کدامیک ازمهمانان من حمام میکنند ؟
 
یک بار دیگر شاگردها گفتند : کثیفه!
 
استاد گفت :اما نه ، البته که هر دو !
 
تمیزه به حمام عادت دارد و کثیفه به حمام احتیاج دارد.
 
خوب بالاخره کی حمام می گیرد ؟
 
بچه ها با سر درگمی جواب دادند : هر دو !
 
استاد این بار توضیح می دهد : نه،هیچ کدام !
 
چون کثیفه به حمام عادت ندارد و تمیزه هم نیازی به حمام کردن ندارد!
 
شاگردان با اعتراض گفتند :
 
بله درسته ، ولی ما چطور می توانیم تشخیص دهیم ؟
 
هر بار شما یک چیزی را می گویید و هر دفعه هم درست است
 
 
استاد در پاسخ گفت :
 
 
خوب پس متوجه شدید ، این یعنی: منطق !
 
 
خاصیت منطق بسته به اینست که چه چیزی رابخواهی ثابت کنی!!
 
ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۰۷/۰۴ توسط احمد عاقلي
من روزه ام را از روی هوس نشکستم
 
منصور حلاج

 
همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....
 
یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ...
یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....
 
باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاضر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....
 
چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما .... چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه  ! .

به هر حال ...
داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....
 
جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...
 
یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
 
- حلا ج میگه مزاحم نیستم ؟
 
- نه بفرمایید.
 
حسین حلاج میشینه پای سفره ....
 
یکی ازجزامی ها رو بهش میگه:تو چه جوریه که ازما نمیترسی...
 
دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...
 
ولی تو الان....
 
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین اینجا
 
نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
 
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
 
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...
 
حلاج دست به غذا ها می بره و چندلقمه میخوره ...
 
درست ازهمون غذاهایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند...
 
 چندلقمه که میخوره بلندمیشه وتشکر میکنه و میره ....
 
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره
 
و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
 
یکی از دوستاش می گه :
 
ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار میخوردی
 
حسین حلاج در جوابش می گه :
 
 اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...
 
اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....
 
دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن
 
 چند چند لقمه غذا ؟؟؟ 
..........................................
                  
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست، پرسیدند :
 
 کجا میروی؟
 
 
گفت : 
 
می روم با آتش،بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم
 
 
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،
 
 
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۳ توسط احمد عاقلي

 آیا شما هم این نیمکت را داريد؟

 

روزی لویی شانزدهم در محوطه‌ي کاخ خود مشغول قدم زدن بود که سربازی را کنار

 یک نیمکت در حال نگهبانی دید. از او پرسید تو برای چی این‌جا قدم می‌زنی و از چی

 نگهبانی می‌دی؟ سرباز دستپاچه جواب داد قربان من را افسر گارد این‌جا گذاشته و به

 من گفته خوب مراقب باشم!

 لویی، افسر گارد را صدا زد و پرسید این سرباز چرا این جاست؟

افسر گفت قربان افسر قبلی نقشه‌ي قرار گرفتن سربازها سر پست‌ها را به من داده

 من هم به همان روال کار را ادامه دادم!

 

 مادر لویی او را صدازد وگفت من علت را می‌دانم،

 زمانی که تو 3 سالت بود این نیمکت را رنگ زده بودند و پدرت به افسر گارد گفت نگهبانی را

این‌جا بگذارند تا تو روی نیمکت ننشینی و لباست رنگی نشود!

و از آن روز 41 سال می‌گذرد و هنوز روزانه سربازی این‌جا قدم می‌زند!

فلسفه‌ي عمل تمام شده، ولی عملِ فاقدِ منطق،هنوز ادامه دارد!

آیا شما هم این نیمکت را در روال خود، خانواده و جامعه مشاهده می‌کنید؟

ارسال در تاريخ سه شنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۱ توسط احمد عاقلي
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

پیج رنک

آرایش

طراحی سایت