فراسوی اقتصاد
ایمیل مدیر وبلاگ جهت ارتباط  agheli88@yahoo.com
من روزه ام را از روی هوس نشکستم
 
منصور حلاج

 
همه می دونید که بیماری جزام ذره ذره گوشت و تن را می خوره و یهو می بینید که یکی یک طرف از صورتش کاملا ریخته و نه لپ داره نه گونه ....و از بیرون صورت دندوناش معلومه ....
 
یا یک تیکه از استخوان دستشون معلومه و گوشتاش همه ریخته ....بیمارای جزامی چهره های خیلی خیلی دردناکی دارند .طوری که هر کسی نمی تونه بهشون نگاه کنه ....

الان این افراد خیلی کم شدن و جلو این بیماری داره گرفته میشه ...
یه دهکده ای است نزدیک تبریز که اون ادمها را توش نگه داری می کنند ....
 
باورتون میشه وقتی در خواست دادن برای این که چند تا پرستار استخدام کنند تا به اونها غذا بده هیچ کس حاضر نشد ...چرا خیلی ها اومدند تا کار کنند ولی وقتی از نزدیک اون جا را دیدند همه جا زدند .....
در خواست را جهانی دادند .....
 
چند تا راهبه از فرانسه و ایتالیا بلند شدند اومدند واسه پرستاری از این ادما .... چند تا راهبه !!! اون هم از کشور های دیگه  ! .

به هر حال ...
داستان از اون جایی شروع میشه که ...
ظهر یکی از روزهای رمضان بود ....حسین حلاج همیشه برای جزامی ها غذا می برده و اون روز هم ...داشت از خرابه ایی که بیماران جزامی توش زندگی می کردند می گذشت ....
 
جزامی ها داشتند ناهار می خوردند ...ناهار که چه ؟ ته مونده ی غذاهای دیگران و و چیزهایی که تو اشغال ها پیدا کرده بودند و چند تکه نان...
 
یکی از اون ها بلند میشه به حلاج می گه : بفرما ناهار !
 
- حلا ج میگه مزاحم نیستم ؟
 
- نه بفرمایید.
 
حسین حلاج میشینه پای سفره ....
 
یکی ازجزامی ها رو بهش میگه:تو چه جوریه که ازما نمیترسی...
 
دوستای تو حتی چندششون می شه از کنار ما رد شند ...
 
ولی تو الان....
 
حلاج میگه : خب اون ها الان روزه هستند برای همین اینجا
 
نمیاند تا دلشون هوس غذا نکنه .
 
- پس تو که این همه عارفی و خدا پرستی چرا روزه نیستی ؟
 
- نشد امروز روزه بگیرم دیگه ...
 
حلاج دست به غذا ها می بره و چندلقمه میخوره ...
 
درست ازهمون غذاهایی که جزامی ها بهشون دست زده بودند...
 
 چندلقمه که میخوره بلندمیشه وتشکر میکنه و میره ....
 
موقع افطار که میشه منصور غذایی به دهنش می زاره
 
و می گه : خدایا روزه من را قبول کن ....
 
یکی از دوستاش می گه :
 
ولی ما تو را دیدیم که داشتی با جزامی ها ناهار میخوردی
 
حسین حلاج در جوابش می گه :
 
 اون خداست ...روزه ی من برای خداست ...
 
اون می دونه که من اون چند لقمه غذا را از روی گرسنگی و هوس نخوردم ....
 
دل بنده اش را می شکستم روزه ام باطل می شد یا خوردن
 
 چند چند لقمه غذا ؟؟؟ 
..........................................
                  
عارفی را دیدند مشعلی و جام آبی در دست، پرسیدند :
 
 کجا میروی؟
 
 
گفت : 
 
می روم با آتش،بهشت را بسوزانم و با آب جهنم را خاموش کنم
 
 
تا مردم خدا را فقط به خاطر عشق به او بپرستند،
 
 
نه به خاطر عیاشی در بهشت و ترس از جهنم
ارسال در تاريخ پنجشنبه ۱۳۹۱/۰۶/۲۳ توسط احمد عاقلي
.: Weblog Themes By Blog Skin :.

پیج رنک

آرایش

طراحی سایت