لطفا با حوصله تاآخر مطالعه نمایید!!!
سرمایه ای ابدی
می گویند روزی مولانا ،شمس تبریزی را به خانه اش دعوت کرد.
شمس به خانه ی جلال الدین رومی رفت و پس از اینکه
وسائل پذیرایی میزبانش را مشاهده کرد از او پرسید:
آیا برای من شراب فراهم نموده ای؟
مولانا حیرت زده پرسید:مگر تو شراب خوارهستی؟!
شمس پاسخ داد:بلی
مولانا:ولی من از این موضوع اطلاع نداشتم!!
حال که فهمیدی برای من شراب مهیا کن.
در این موقع شب،شراب از کجا گیر بیاورم؟!
به یکی از خدمتکارانت بگو برود و تهیه کند.
با این کار آبرو و حیثیتم بین خدام از بین خواهدرفت.
پس خودت برو و شراب خریداری کن.
دراین شهرهمه مرامیشناسند،چگونه به محله نصاری نشین
بروم و شراب بخرم؟!
اگربه من ارادت داری بایدوسیله راحتی مراهم فراهم کنی
چون من شبها بدون شراب نه میتوانم غذا بخورم،نه صحبت
کنم ونه بخوابم.
مولوی به دلیل ارادتی که به شمس داردخرقه ای به دوش
می اندازد شیشه ای بزرگ زیرآن پنهان میکند و به سمت
محله نصاری نشین راه می افتد.
تا قبل از ورود او به محله مذکور کسی نسبت به مولوی
کنجکاوی نمیکرد اما همین که وارد آنجا شد
مردم حیرت کردند و به تعقیب وی پرداختند.آنها دیدند که مولوی
داخل میکده ای شد و شیشه ای شراب خریداری کرد
و پس از پنهان نمودن آن از میکده خارج شد.
هنوزازمحله مسیحیان خارج نشده بودکه گروهی ازمسلمانان
ساکن آنجا،درقفایش به راه افتادندولحظه به لحظه برتعدادشان
افزوده شدتااین که مولوی به جلوی مسجدی که خود امام جماعت
آن بود و مردم همه روزه در آن به او اقتدا می کردند رسید.
دراین حال یکی ازرقیبان مولوی که درجمعیت حضورداشت
فریادزد:
"ای مردم!شیخ جلاالدین که هر روز هنگام نماز به او اقتدا میکنید
به محله نصاری نشین رفته و شراب خریداری نموده است."
آن مرد این را گفت و خرقه را از دوش مولوی کشید.
چشم مردم به شیشه افتاد.
مردادامه داد:"این منافق که ادعای زهدمیکندوبه او اقتدامیکنید،
اکنون شراب خریداری نموده و با خود به خانه میبرد!"
سپس برصورت جلاالدین رومی آب دهان انداخت وطوری
برسرش زد که دستار از سرش باز شد و بر گردنش افتاد.
زمانی که مردم این صحنه رادیدند وبه ویژه زمانی که مولوی را
در حال انفعال و سکوت مشاهده نمودند یقین پیدا کردند که
مولوی یک عمر آنها را با لباس زهد و تقوای دروغین فریب داده
و درنتیجه خود را آماده کردند که به او حمله کنند و چه بسا به
قتلش رسانند.
در این هنگام شمس از راه رسید و فریاد زد:
"ای مردم بی حیا!شرم نمیکنیدکه به مردی متدین وفقیه تهمت
شرابخواری میزنید،این شیشه که میبینید حاوی سرکه است
زیرا که هرروز با غذای خود تناول میکند."
رقیب مولوی فریاد زد:
"این سرکه نیست بلکه شراب است."
شمس درشیشه راباز کرد و درکف دست همه ی مردم از
جمله آن رقیب قدری ازمحتویات شیشه ریخت وبرهمگان ثابت
شد که درون شیشه چیزی جز سرکه نیست.
رقیب مولوی بر سر خود کوبیدو خود رابه پای مولوی انداخت
دیگران هم دست های او را بوسیدند و متفرق شدند.
آنگاه مولوی از شمس پرسید:
برای چه امشب مرادچار این فاجعه نمودی ومجبورم کردی
تا به آبرو و حیثیتم چوب حراج بزنم؟
شمس گفت:
برای این که بدانی آنچه که به آن مینازی جز یک
سراب نیست،تو فکر میکردی که احترام یک مشت عوام برای تو
سرمایه ایست ابدی،درحالی که خود دیدی،با تصور یک شیشه
شراب همه ی آن از بین رفت و آب دهان به صورتت انداختند
و بر فرقت کوبیدند و چه بسا تو را به قتل میرساندند.
این سرمایه ی تو همین بود که امشب دیدی و در یک لحظه
بر باد رفت.
پس به چیزی متکی باش که با مرور زمان و تغییر اوضاع از بین نرود.
(کتاب ملاصدرا.تالیف هانری کوربن.ترجمه و اقتباس ذبیح الله منصوری) با اندکی دخل و تصرف
با تشکر از آقای بازمحمدی وآقای دکتر ریحانی