
کاش بدانیم بهشت همان قلبمان است!!
پيامبری از کنار خانه ی ما رد شد! باران گرفت!
مادرم گفت:چه بارانی می آيد. پدرم گفت:بهار است !
وما نمی دانستيم باران و بهار نام ديگر آن پيامبر است !
پيامبری از کنار خانه ی ما رد شد.
لباسهای ما خاکی بود. او خاک روی لباسهایمان را به اشارتی تکانيد.
لباس ما از جنس ابريشم و نور شد و ما قلبمان را از زير لباسمان ديديم!
پيامبری از کنار خانه ی ما ردشد. آسمان حياط ما پر از عادت و دود بود.
پيامبر کنارشان زد. خورشيد را نشانمان داد
و تکه ای از آن را توی دستهايمان گذاشت !
پيامبری از کنار خانه ی ما رد شد و ناگهان هزار گنجشک عاشق
از سر انگشتهای درخت کوچک باغچه روييدند
و هزار آوازی را که در گلويشان جا مانده بود ؛
به ما بخشيدند !و ما به ياد آورديم که با درخت و پرنده نسبت داريم!
پيامبری از کنار خانه ی ما رد شد.
ما هزاران در ِ بسته داشتيم و هزار قفل بی کليد.
پيامبر کليدی برايمان آورد. اما نام او را که برديم ؛
قفل ها بی رخصت کليد، باز شدند !
من به خدا گفتم : امروز پيامبری از کنار خانه ی ما رد شد.
امروز انگار اينجا بهشت است.
خدا گفت: کاش می دانستی هر روز پيامبری از کنار خانه تان می گذرد
و کاش می دانستی بهشت همان قلب توست ! ...
منم گفتم . خدای مهربان .
انهم مال من است .