نزدیک را هم بنگر
شرلوك هولمز كارآگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردي و شب هم چادري
زدند و زير آن خوابيدند. نيمه هاي شب هلمز بيدار شد و آسمان را نگريست. بعد واتسون را
بيدار كرد و گفت: نگاهي به آن بالا بينداز و به من بگو چه مي بيني؟
واتسون گفت: ميليونها ستاره مي بينم.
هلمز گفت: چه نتيجه ميگيري؟
واتسون گفت: از لحاظ روحاني نتيجه مي گيرم كه خداوند بزرگ است و ما چقدر در اين دنيا حقيريم.
از لحاظ ستاره شناسي نتيجه مي گيريم كه زهره در برج مشتري است، پس بايد اوايل تابستان باشد.
از لحاظ فيزيكي، نتيجه مي گيريم كه مريخ در موازات قطب است، پس ساعت بايد حدود سه نيمه شب باشد.
شرلوك هولمز قدري فكر كرد و گفت: واتسون تو احمقي بيش نيستي. نتيجه اول و مهمي كه بايد بگيري اينست كه چادر ما را دزديده اند!
فرض کنید زندگی همچون یک بازی است
قاعده ی این بازی چنین است که
بایستی پنج توپ را در آن واحد در هوا نگهدارید
و مانع افتادنشان بر زمین شوید
جنس یکی از آن توپها از لاستیک بوده
و باقی آنها شیشه ای هستند
روشن است که در صورت افتادن توپ پلاستیکی بر روی زمین
دوباره نوسان کرده و بالا خواهد آمد
اما آن چهار توپ دیگر به محض برخورد
کاملا شکسته و خرد می شوند
آن چهار توپ شیشه ای عبارتند از
خانواده، سلامتی، دوستان و روح خودتان
و توپ لاستیکی همان کارتان است
كار را بر هيچ يك از عوامل فوق ترجيح ندهيد
چون هميشه كاري براي كاسبي وجود دارد
ولي دوستي كه از دست رفت ديگر بر نمي گردد
خانواده اي كه از هم پاشيد ديگر جمع نمي شود
سلامتي از دست رفته باز نمي گردد
و روح آزرده ديگر آرامشي ندارد
برایان دایسون